41

41


☂☂☂☂☂

☂☂☂☂

☂☂☂

☂☂

🌂#انتقام_از_عشق🌂

🌂#ب_قلم_لیلی🌂🌂#پارت_441🌂



نفس خسته ای کشیدمو به چهارچوب در تکیه زدم،حداقل خیالم از بابت امیر راحت شد،چون میدونستم وقتی پوریا اینجاست،امیر در خطر نیستو این برای من کافی بود.روی پا ایستادن با وجود دردی که تو تنم بود خیلی سخت بود،ولی تحمل کردمو بهش خیره شدم،صورتش تو داغون ترین حالت ممکن بود.این یعنی دیگه روبه راه بود.اروم گفت


_چرا درو باز کردی؟؟


این سوالی بود که خودمم از خودم پرسیدم،چون من دیگه چیزی واسه از دست دادن نداشتم،چون من اوج دردو دیده بود،دیگه فکر نمیکردم درد بزرگیتری هم وجود داشته باشه.

_از من نمیترسی؟؟

+نه،از جون امیر میترسیدم که وقتی تو اینجایی یعنی اون درامانه و مرتکب اشتباهی نمیشه،یعنی هنوزم دارمش.


سرشو پایین انداخت،انگار همون پوریای چندساعت پیش که مثل شیطان شده رفتار میکرد ،نبود،مظلوم شده بود،خیلی زیاد.


_خوبه،حداقل بخاطر امیرم که شده درو برام باز کردی،فکر میکردم هیچوقت دیگه نخوای منو ببینی.


وقتی این حرفو زدو اسم امیرو بدون کوچکترین بی احترامی تلفظ کرد،یعنی دیگه عقلش سرجاش اومده.


+خوب شدی؟؟


کلافه دستی روی صورتش کشیدو گفت.


_میخوای امشب از شرمندگی بمیرم اره؟!

+چرا؟!


یه قدم نزدیک شد که سریع ازش فاصله گرفتم،متوجه ترسم شدو سرجای خودش ایستاد.


_اونیکه باید حالش پرسیده بشه تویی،نه من.


سری تکون دادمو اروم گفتم.


+حالا که حالمو میپرسی دروغ نمیگم،نیستم،من اصلا خوب نیستم پوریا.

_درست مثل من.


دستمو روی شکمم گذاشتمو از جلوی در کنار رفتم. 


+بیا تو.

_نه.

+اگه نمیخواستی بیای داخل پس چرا اومدی؟

_اومدم تورو ببینم عروسکم،تا بلکه این دل لعنتی اروم بگیره.

+اروم گرفت؟!

_نه‌نگرفت،مگه میشه این چشمای پژمرده و غمگینو ببینه و اروم بگیره؟؟


با صورتی که از درد جمع شده بود نگاش کردمو کلافه گفتم.


+طبع شعرت گل نکنه پوریا،اگه حرفی داری بیا تو چون من نمی تونم خیلی سرپا وایستم.

_نمیتونم بیام،میدونم ارسلان راضی نیست که بیام تو خونش.


درو پیچ کردمو از خونه بیرون اومدم.


_کجا؟!

+داخل که نمیای،منم که سرپا نمی تونم بایستم.میرم روی پله ها بشینم.

_نه صبر کن پله سرده


دوباره کلافه دستی به موهاش کشیدو گفت.


 _خیل خب بریم داخل. 


سری تکون دادمو رفتم داخل،پوریاهم پشت سرم اومد،هنوز وارد سالن نشده بودم که از پشت کمرمو گرفتو منو تو بغلش کشید،صورتم از درد مچاله شد که سرشو روی شونم گذاشتو اروم کنار گوشم گفت 


_غلط کردم.


دستمو روی دستش که رو شکمم قفل شده بود گذاشتمو خواستم بازش کنم که با صدای لرزونی ادامه داد


_نکن عروسک،بزار اروم بشم. 

+پوریا ولم کن،تو اروم میشیو من نااروم،پس ولم کن نمیتونم سرپا بایستم.


لبشو به پوست گردنم چسبوندو اروم بوسید دستاشو باز کرد،اما قبل از اینکه تکون بخورم خم شدو منو از روی زمین بلندم کرد،روی اولین مبل نشوندو خواست کنارم بشینه،اما مکث کردو همونجا ایستاد.


_اجازه میدی کنارت بشینم؟!


شوکه نگاش کردم،دود از سرم بلند شدو کاسه چشمام از اشک پر شد،یعنی بازم منو تارا دید که ازم اجازه خواست؟؟چون اون همیشه بهم زور میگفتو برای هیچکاری اجازه نمیگرفت.


+چ...چرا ازم اجازه میگیری؟!

_چون احتمال میدم انقدر ازم متنفر باشی که نخوای کنارت بشینم.

+منو...منو باز به چشم تارا دیدی؟؟


سریع کنارم نشستو اولین قطره اشکی که روی گونم ریختو پاک کرد.


_من تورو به چشم تارا میبینم،چون تو واقعا تارایی،عروسک خودمی.


نفس اسوده ای کشیدم،وقتی گفت عروسک،یعنی عقلش سرجاش بود.


+اخه هیچوقت برای کارات از من اجازه نمیگرفتی.


چند ثانیه به چشمای پر از اشکم خیره شدو سرمو محکم به سینش فشرد.


_چه بلایی سرت اوردم،لعنت به من،لعنت به من جه جوری تونستم؟؟چه جوری دلم اومد؟؟چه جوری؟؟


دستمو روی سینش یا بهتره بگم روی قلبش گذاشتم تا خودمو ازش دور کنم،حالش داغون بودو نمیخواستم انقدر بهش نزدیک باشم،اما متوجه شدم قلبش بطرز بدی به سینش میکوبه.پس اروم گفتم.


+من بخشیدمت پوریا.


منو از خودش جدا کردو با اخم نگام کرد.


_نه...نه تو نباید منو ببخشی.


دستمو بالا اوردو چندبار با زور خودش دستمو به صورتش کوبید،شوکه گفتم.


+بسه پوریا چیکار میکنی؟؟

_من یه حیونم تارا،یه حیون عوضی که حتی به عشقشم رحم نکرد.اونوقت تو میگی منو بخشیدی؟؟نه نباید منو ببخشی،منو نبخش اصلا منو بزن،فحشم بده تا این دل لعنتی اروم بگیره.


ازش فاصله گرفتمو گفتم.


+اما...من...تورو بخشیدم. 

_اخه چرا؟

+چون کارات غیرارادی بود مگه نه؟؟اچون اگه..اگه پوریای الان بودی هیچوقت منو نمیزدی مگه نه؟؟


_اره،اره عروسک، بجون خودت که دنیامی اره.منه احمق زده بود به سرم،اصلا نمیفهمیدم چمه،بخدا نمیخواستم بهت اسیب بزنم.


ناخداگاه دستمو روی شکمم گذاشتمو با بغض گفتم.


+درسته دروغ بود،ولی..ولی اگه حقیقت داشت اونوقت دیگه هیچوقت نمیبخشیدمت.



سرمو بلند کردمو بهش خیره شدم،میخواستم عکس العملشو ببینم حالا که پوریای واقعی بود،حالا که عصبی و غیرقابل کنترل نبود،میخواستم بدونم اگر روزی این دروغ به حقیقت تبدیل بشه،دوباره واکنشش همینه؟؟

سرشو تا میتونست پایین انداخته بودو بهم‌نگاه نمیکرد.


_من هنوز انقدر اشغال نشدم که بخوام جون یه بچه رو بگیرم عروسک،من هنوزم تو سینم یه قلبی دارم.


+ولی امروز داشتی اینکارو میکردی.


سرشو بلند کردو ماتم زده بهم خیره شد،بدون اینکه پلک بزنم اشکام روی صورتم جاری شدن.


+اگه دروغ نبود چی؟؟

_این روز کذایی رو یادم ننداز عروسک.

+اگه یه روزی حقیقت پیدا کنه چی؟؟


اخماش توهم رفت،اما حجم ناراحتی چشماش انقدر زیاد بود که اون اخم به چشم نیاد.


_اینکارو نکن.

+جوابمو بده پوریا،من بخشیدمت،من امروز تمام دردایی که به روحو جسمم زدی رو فراموش کردم ولی..ولی م


یخوام بدونم تو لیاقتشو داشتی یانه.


_اره داشتم.

+پس جوابمو بده،اگه..اگه یه روزی این دروغ،به واقعیت تبدیل بشه چی؟؟تو بازم میخوای....


بین حرفم پرید،دستاش مشت شده بودو رگ‌ پیشونیش متورم شده بود،ولی با ارومترین تن صدا گفت.


_دیگه هیچوقت،هیچوقت اتفاقاتی که امروز افتاد تکرار نمیشه عروسک،هیچوقت.


بهش نگاه کردم،میدونستم این جوابو میشنوم،اره من امروز درد کشیدم،ولی عوضش فهمیدم اگر روزی صاحب فرزند شدم،اون بچه دیگه توسط پوریا درخطر نیست،چون پوریا ورس بزرگی گرفته بود،برای همین بخشیدمش،چون الان که اینجا نشسته بود،پوریای واقعی بود،بدون هیچ ماسکی،و من اینو از غمی که تو عمق چشماش خونه کرده بود میتونستم بخونم.

دستمو روی قسمتی از شکمم که بیشتر درد اونجا بود گذاشتمو به مبل تکیه زدم که پوریا یکم بهم نزدیک شدو دستشو روی شکمم گذاشت.


_ولی همچنان روی اصول خودم پایبندم.

+چه اصولی؟


خم شدو سرشو روی شکمم گذاشت.چشمامو از درد بستمو سعی کردم از خودم جداش کنم،دیگه وقتش بود تا راهیش کنم بره،بخشیده بودمش ولی حضورش بدجوری ازارم میداد.


_همون اصولی که میگه تنها قلبی که اینجا قراره بتپه قلب پسر منه،پسری که باباش پوریاستو مامانش...مامانش تارا.


منظورشو خیلی خووب فهمیدم اما به روی خودم نیاوردم،این بحث انقدر خطرناک بود که میدونستم ادامه دادنش به جاهای خوبی کشیده نمیشه،برای همین الکی گفتم.


+من تارا..یا...

_بسه عروسک،چقدر بگم اون اتفاق یبار افتاد،دیگه نمیشه.

+یبار نبود،ولی منم امیدوارم که دیگه هیجوقت اتفاق نیفته‌.


دستمو روی سرش فشار دادم تا ازم فاصله بگیره که دوباره رنگ نگاهش عوض شد،انقدر عجیب بود که ناخداگاه گفتم.


+چیه؟؟

_ببخشید.

+چ..را؟؟نکنه میخوای دوباره...

_نه عرویک نه،من قبلا انقدر غلط اضافی کردم که دیگه چوب خطام پرشده.


+بسه پوریا بهتره بری،من دوباره دارم ازت میترسم.


_نه عروسک نترس،نمیخوام بترسی.


+خب وقتی ابنجوری میشی بعدش اتفاقای بدی میفته میشه بری؟؟


_میرم،فقط قبلش...

+قبلش چی؟؟

_عروسک؟؟

+چیه پوریا؟؟

_اگه ازت یه چیزی بخوام برام انجامش میدی؟!


ترسیده سری تکون دادمو به مبل چسبیدم.


+نه


مثل لاستیک پنجر شدو گفت.


_چرا؟!

+چون تو خیلی خطرناکی،نمیخوام کاری برات بکنم.

_عروسک نگام کن،من خیلی جدیم.

+منم جدیم پوریا


دستشو روی موهام گذاشتو خواست نوازشم کنه که ازش فاصله گرفتم.


+بهم دست نزن‌.

_باشه عروسک کاریت ندارم.


حس خفگی بهم دست دادو دستمو روی گلوم گذاشتم.


+میشه بری.

_خواهش میکنم عروسک قسم بخور.

+پوریا.

_قسم بخور که انجامش میدی.

+اخه قسم چی بخورم؟؟


مکث کردو سرشو انداخت پایین.با انگشتاش بازی میکردو شدیدا تو فکر بود،نمی دونستم چی تو سرش میگذره و از این خواسته ای که میخواست ازم بکنه،میترسیدم.


_به روح پدرت قسم بخور.


چشمام تا اخرین حد ممکن باز شد،این چه خواسته ای بود که بخاطرش پدرمو وسط کشیده بود؟؟بهت زده گفتم.


+پوریا...

_قسم بخور،خواهش میکنم.

+اخه...من نمیتونم...


مکث کردمو به چشمای منتظرش نگاه کردم،نگاهش جوری بود که حس میکردم نمیتونه خواسته ی بدی داشته باشه.ولی بازم این پوریا بودو باید احتیاط میکردم.


+باشه،قسم میخورم،حالا بگو چی میخوای.


لبخند تلخی زدو دستم زخمیمو با احتیاط گرفتو کمکم کرد بلند بشگ،دستمو روی شکمم گذاشتمو پشت سرش رفتم که در سرویسو باز کرد.جلوی در سرویس پاهام به زمین چسبیدو ترسیده ایستادم.

نکنه دوباره میخواست اذیتم کنه؟؟یا...یا نکنه بخواد الان فکر اون بچه ای که ازش حرف میزدو عملی کنه؟

به سمتم چرخیدو وقتی دید همونجا ایستادم،متوجه ترسم شدو دستشو به سمتم دراز کرد.


_بیا عروسک نترس،من یبار اون غلط اضافه رو کردم،دیگه هیجوقت دوباره اونجوری نمیکنم،قسم میخورم


☂☂

☂☂☂

☂☂☂☂

☂☂☂☂☂

#این_کانال_ثبت_شده_هر_گونه_کپی_برداری_پیگرد_قانونی_دارد

Report Page