41

41

آخرین دراگون به قلم آفتابگردون

«لوکاستا» حرفات رو میشنوم.

«لازار» بود که من رو دعوت به صحبت میکرد

«تامسین» رفته بود.


سرورم من قولم رو نشکستم،

من داروهام رو مصرف کردم

حتی بیشتر از حد مجاز اما...

اما نتونستم مهارش کنم!


میدونم!


با تعجب بهش نگاه کردم:


میدونی؟!

چطوری؟


«لوکاستا» پسره ی احمق

فکر کردی من اجازه میدادم

کسی مثل تو آزادانه تو این قبیله بچرخه!

اینجا چیزی از چشم من پنهان نیست!

من و پدربزرگت میدونستیم

یه روز این اتفاق میفته

جادوی تو قدرتمند تر از این حرفاست

که بخواد با این مقدار دارو مهار بشه.

موندنت بیشتر از این اینجا جایز نیست،

متاسفانه وقتش رسیده که اینجا رو ترک کنی

تو با اینجا بودنت هم به خودت آسیب میرسونی

هم به بقیه...


من جایی برای رفتن ندارم!


تو رو به کوهستان «مویرای» تبعید میکنم!


چی؟

کوهستان «مویرای»؟


البته واژه ی تبعید یکم زیادیه

ولی بهتره فعلا اونجا باشی.

اها تا یادم نرفته «براندون» هم قراره همراهیت کنه.


«براندون»؟؟؟

اون نگهبان یخی رو میگی؟!

 اصلا «مویرای» کجاست؟

من تاحالا از «چیماستا» خارج نشدم!


نگران نباش جای خوبیه،

یعنی برای تو که ممکنه ناخواسته

به بقیه آسیب بزنی جای خیلی خوبیه

و اینکه اصلا فکر فرار به سرت نزنه

چونکه «براندون» از اون چیزی که فکر میکنی

خشن تر رفتار میکنه.

بهتره وسایل مورد نیازت رو جمع کنی

فردا صبح راهی میشید.

حالا هم بلند شو برو بیرون.


Report Page