41

41


🍁🍁🍁🍁



#بختک

#پارت_چهل_یک


علی خوبه ای گفت و از اتاق بیرون رفت.


****


به‌ خونه ی که روبه روم بود نگاه کردم.

خونه ای آجری کوچک با حسار چینی چوبی و در آهنی که به حسار وصل بود.

کلا خونه ها ردیف کنار هم بودن و همین وضع برای خونه های دیگه بود.

انگار که جایی برای تازه عروس ها بود.

علی دست به کمر شد و گفت :

_خب نظرا چیه!!؟

آب دهنمو قورت دادم و گفتم :

_خوبه اما ،اینجا من زیادی غریبم علی!!

تنهام.

سختمه.

علی خنده ای کرد و منو تو اغوش گرفت.

_نترس خیلی زود اینجا آشنا می شی.

اکثر نو عروسن مثل خودت.

اشنا بشی دیگه همچی حله.

زیر لب گفتم :

_خدا کنه.

_تازه به معدن هم نزدیکه راحتر می تونم برمو بیام.

 _باشه.

ماشین که میاد تا وسایل رو خالی کنیم!!؟

علی بااین حرفم دست از رو شونه هام برداشت و خیره شد به‌ جاده ی خاکی ‌

پرنده هم پر نمی زد.

_خوب شد گفتی بانو.

چرا تا الان نرسیدن!!؟

یه سیمرغ بودا.


#صالحه_بانو 

#براساس_واقعیت 


🍁🍁🍁🍁

Report Page