41

41


#۴۱

#عشق_سخت

از حرف محمد حالم بد شد

مگه من هرزه بودم اینارو داشت بهم میگفت

قاطی کردمو گفتم

- یعنی چی ... مگه داری هرزه بلند میکنی اینجوری حرف میزنی محمد. 

قطع کردم

واقعا حس بدی داشتم

تصنیمم رو گرفتم

میرم خونه به مامان میگم کنسله

من نمیرم اونجا

اصلا اگه بدزدن منو ببرن اعضای بدنمو بفروشن چی؟ 

محمد شروع کرد به زنگ زدن

منم رد تماس کردم پشت سر هم 

گوشیمو سایلنت کردم رفتم کلاس 

بعد کلاس گوشی رو چک کردم کلی زنگ بود و مسیج.محمد نوشته بود

- دیبا جرا قاطی میکنی. ای بابا مگه جی گفتم. دیگه جلو و عقب همو دیدیم گفتم با هم راحتیم راحت حرف زدم.

کلی دیبا جواب بده و دیبا آروم باش فرستاده بود

اما من حالم بد بود

ترسیده بودم

برا همین ترجیح میدادم رابطه رو اینجوری بهم بزنم تا اینکه بگم میترسم و نمیام‌.

دوباره گوشی سایلنت کردم و کلاس عصر رو رفتم

عصبانیتم کم شده بود

دو دل شده بودم

بعد کلاس نشستم تو ایستگاه اتوبوس جلو دانشگاه و گوشیمو چک کردم

محمد کلی پیام داده بود. آخریش این بود

- دیبا ... بهم زنگ بزن کار مهم دارم. 

به گوشی نگاه کردم . 

زنگ بزنم ؟ 

برم؟

بدنم هیجان داشت. منتظر تجربه یه رابطه دیگه مثل رابطه با مهرداد بود 

اما ...

منطقم میگفت نرو 

یهو یه صدای آشنا گفت 

- دیبا؟

سر بلند کردم

دهنم باز موند 

محمد حلو روم ایستاده بود

با شوک گفتم

- محمد؟!

لبخند زد.

درست شبیه عکسش بود

خوشتیپ تر از عکسش البته 

اومد سمتم و گفت 

- پاشو بریم تو ماشین حرف بزنیم.

دهنم باز و بسته شد

اما محمد فدصت ندادو رفت سمت یه سانتافه مشکی 

هنگ بودم که از دور نگاهم کرد و با تعجب گفت 

- بیا دیگه !

تیپ و هیکل محمد از نزدیک انقدر خوب بود که جذبم کنه.

آروم بلند شدم و پشت سرش رفتم

محمد در ماشینو برام باز کرد تا بشینم

بعد هم چشمکی زدو درو بست.

قلبم از هیجان و استرس داشت منفجر میشد


‼‼👇‼‼👇‼‼👇

عصبانی زدم تخت سینه اش و گفتم

- شاید رئیس من باشی! اما من متعلق به تو که نیستم!

یهو چشم هاش سرد شد . سرد تر از کوه یخ! مشتش دور دستم حلقه شدو دستمو از جلو سینه اش کنار داد.

اما دستشو باز نکردو یه قدم اومد سمتم

فشار دستش انگار میخواست استخونامو خورد کنه .

عقب رفتم اما بیشتر از این جائی نبود .

مماس صورتم داد زد 

- نیستی؟

نفسم از دادش رفت . دست دیگه اش قفل شد رو چونه ام

نگاهش خیره شد به لبمو گفت

- متعلق به من نیستی؟

بنیامین با نگران از پشت سام گفت

- سام ... بچه ها...

اما حرفش با داد سام قطع شد و سام گفت

- بیرون بنیامین... 

بنیامین آروم رفت عقب. این لحن سام ، لحنی نبود که کسی مخالفت کنه! 

سام با همون عصبانیت گفت

- درو هم پشت سرت ببند! 

نگاهش از لبم جدا نشد و آروم لب زد 

- اینجا یکی نیاز به یه درس مهم داره ...


رمان #کوازار یه #عاشقانه ناآروم از پرستو.س رایگان و با پارت های منظم اینجا بخونین 👇👇

https://t.me/panjrekhiyal/93015

#عضویت تو کانال یادتون نره. به زودی کانال #خصوصی میشه و دیگه عضویت رایگان نداره ❤️

Report Page