#41

#41


انقدر درد داشتم که حتی به حرف ارباب توجه ای نکردم فقط دلم میخواست یجوری این درد رو کمتر کنم...

همینطور که دور خودم میچرخیدم و از درد بالا پایین میپریدم ارباب بازومو گرفت و منو نگه داشت.

_وایسا ببینم چیکار کردی با خودت

بعد غرید:

_عرضه ی غذا درست کردنم نداری

لبام از بغض و درد لرزید .بی توجه به بغضم نگاهی به پاهای سوختم انداخت و سریع منو بغل کرد و شروع کرد به دویدن.

درد و سوزش تو کل پاهام میپبچید و باعث میشد هر از گاهی هق کوتاهی بزنم. چشمامو بستم که یهو حس کردم توی اب خنک و سردی فرو رفتم.

از سردی اب به خودم لرزیدم و چشمامو که باز کردم . متوجه شدم ارباب منو توی حوض بزرگ چشمه ابی که توی جنگل بود انداخته بود. خواستم تکون بخورم و از جا بلند شم که تشری بهم زد

.با صدای لرزون گفتم:

_ اینجا....تمیزه..؟؟

با اخم های عمیقی گفت:

_ الان فقط مهم سوختگی بدنته.رفتیم عمارت حموم کن

به خودم میلرزیدم.اب خیلی سرد بود و هوا که بهم میخورد بیشتد به خودم میلرزیدم.

_ فک کنم التهابش الان کم شده

_پاها..م..سر..شده...از..سر..ما..چیزی..احساس...نمیک...نم

نگاهی بهم کرد و بعد یهو توی اب اومد .گیج و با تعجب بهش نگاه کردم که بازومو گرفت و کشید سمت خودش.

_بیا اینجا

و منو توی بغل خودش گرفت. روی کمرم دست میکشید. توجه میکردم که سعی میکرد منو آروم کنه چشمامو پایین انداختم که با چیزی که دیدم جیغ بلندی زدم.. ارباب با هول گفت:

_چیشد؟؟؟ ریما چیشد؟

با صدای ضعیفی گفتم:

_خوو...ن...

و طولی نکشید از حال رفتم و سیاهی مطلق...

Report Page