41

41


رمان #دختر_بد


قسمت چهل و یکم

نفس نفس می زنم و باید از این موقعیت فرار کنم.

-دست از سر زندگیم بردار امیر، من دیگه اون ادم سابق نیستم. دلسوزی ات رو نمی خوام، پارسا حتما یه توضیح منطقی برای کارش داره...

گوشی رو تو بغلم پرت می کنه و دوباره امیر غریبه میشه.

-باشه، دروغاش رو گوش بده و خرشو دوباره!

زیر لب میگم عمری خر تو بودم، چرا زورت میاد ذلیل یکی دیگه باشم؟

دوباره گوشی با اسم پارسا می لرزه و تماسش رو وصل می کنم.

-الو، هیواجان...

صدام رو صاف می کنم و می دونم کمی صدام گرفته ولی جوابش رو می دم.

-جانم پارسا، چی شده؟

صداش سرحال و شادابه و پرانرژی حرف میزنه.

-من قرارم تموم شد، شوی لباس اگه ساعتش تموم نشده میام دنبالت با هم بریم.

-موهامو از زیر شال چنگ می زنم و جوابشو می دم.

-ممنون، حالم خوب نیست، می خوابم.

صدای رد شدن ماشینی از دور میاد و می خوام قبل از رسیدن و شنیده شدن صداش توسط پارسا قطع کنم ولی پارسا حرف برای گفتن داره و ماشین هی نزدیکتر میشه.

-چرا حالت خوب نیست؟ میخوای بیام حرف بزنیم؟

اینبار مقابلم میشینه و با تنش خیمه می زنه رو سرم و ماشین از کنارمون رد میشه و جواب پارسا رو باید بدم.

-صبح حرف می زنیم، الان سعید و آذر بدخواب میشن...

-باشه فداتشم، می بوسمت. خوب بخوابی...

تماسو قطع می کنم و امیر تنشو از وجودم دور میکنه و اگه تو رابطه با پارسا نبودم قطعا خودمو بهش میباختم.

ایستاده و باز ژست گرفته نگام می کنه.

-دروغ گفتن یادگرفتی!

نگاش نمی کنم و سمت ماشینش و رستوران برمیگردم.

-یه رابطه ی با صداقتو تجربه کردم، چیزی عایدم نشد.

-یعنی هیچ دروغی بهم نگفتی؟

سکوت میکنم. دروغ بهش نگفتم. اصلا نگفتم...

-اون رابطه تمومشده. دیگه حرفش رو پیش نکش.

مقابلم قد علم میکنه.

-اگه بخوام شانس دوباره بگیرم چی؟

از کنارش ردمیشم.

-مغزت تاب برداشته...

به ماشین میرسم و دزدگیرو میزنه.

-من به خودم این شانسومیدم. اینقدر دورت میپلکم که دوباره انتخابم کنی.

-من انتخابمو قبلا کردم.

توماشین میشینم و درو محکم می کوبم.

حرفی باهاش ندارم و جوابی هم براش ندارم. 

میره داخل رستوران و من مرور میکنم حرفایی که فردا باید به پارسا بزنم. نمیخوام بدونه تعقیبش کردم و از طرفیم باید بدونم چرا درمورد قرارش با دخترخاله اش دروغ بهم گفته! ولی چه طوری بفهمم بین شون چه خبره؟

اصلا از اینکه دخترخاله اش رو دیده ناراحت نیستم، فقط این قضیه که عشق اول هم بودن ازارم میده.

امیر با دوتا نایلون غذا بیرون میاد و سوار میشه. 

-تو ماشین بخور، معده ات داغون میشه...

-تحمل گشنگی رو دارم.

-بخور هیوا لج نکن. بالاخره که میفهمم چی تو سرت میگذره

-مشکلت اینه که فکرمیکنی من خیلی پیچیده ام!

-چون هستی!

پوزخند میزنم و از اونجایی که بوی ماهی تحریکم کرده، ظرف غذام رو باز می کنم و تصور میکنم که اصلا حضور نداره و نوش جان می کنم. 

نمی دونم چرا هیچی به نظرم جدی نیست و خیلی راحت ادرس خونه ی اذر رو میدم و بدون خداحافظی از ماشینش پیاده میشم.

-چرا با اونا زندگی می کنی؟

-به توچه!


نویسنده : یغما


ادامه دارد...

Report Page