41

41

Aram

با صدای سیاوش کنار گوشم از جا پریدم که گفت 

- دنبال کسی میگردی آرام ؟

برگشتم سمتش و با وجود شوکی که از حضور یهوئیش خوردم اما نفس راحت کشیدم . 

فقط کنار سیاوش آرامش داشتم 

نگران گفتم 

- مامان اینا کجان ؟

با تکون سر اشاره کردو با دیدن مامان اینا پیش پدر و مادر لیلا خیالم راحت شد 

شراره آروم گفت 

- شما با هم اومدین؟ مامانت اینا در جریانن ؟

سری تکون دادم که ابروهاش بالا رفتو آروم گفت 

- سیاوش هم با تو تو تولد بود ؟

از سوالش جا خوردم 

چی باید میگفتم ؟

اگه میگفتم آره حتما به گوش بقیه میرسیدو از سیاوشم بازجوئی میکردن 

برای همین گفتم 

- نه ... چطور ؟

- هیچی ... از ما خیلی بازجوئی کردن ... حسین گفته لیلا با تو از مهمونی خارج شد 

با این حرفش ترس برم داشت و خواستم چیزی بگم که سیاوش گفت 

- آرامو راننده من آورد خونه . لیلا هم با آرام نبود 

به سیاوش نگاه کردم 

اما بر عکس من اون آروم و بدون استرس بود 

سلما گفت 

- کاش لیلا هم باهات می اومد 

- بهش گفتم... اما چون حسین تازه رسیده بود قبول نکرد گفت میخواد خوش بگذرونه

این قسمت دیگه کاملا حقیقت بود 

من به لیلا گفتم بیا بریم 

همه ساکت شدیم و سلما گفت 

- الان وسط سینه قبرستون خوشمیگذرونه 

دلم با این حرفش مچاله شد 

بغضی که از صبح تو گلوم بود شکستو اشکام راه افتاد 

یاد صورت لیلا افتادم تو مهمونی 

برق چشم هاش 

چقدر سر خوش و خوشحال بود 

کی فکرشو میکرد یه مهمونی ساده یه دام بزرگ باشه ... کی فکرش میکرد اینجوری بشه ...

سیاوش دستشو گذاشت رو شونه ام و گفت 

- بیا بریم تسلیت بگیم و برگردیم... من یه جلسه مهم دارم 

مخالفت نکردم 

چون نمیخواستم بدون سیاوش اونجا بمونم 

مخصوصا بخاطر اون اسپرتیج مشکی 

با بچه ها خداحافظی کردیم و با هم به سمت پدر و مادر لیلا رفتیم 

همه چی مثل خواب بود. 

تسلیت ... بغل مادر لیلا ... اشکش ... عذاب وجدان داشت خفه ام میکرد 

پدرش مدام میگفت الهی بتونن باعث و بانی رو بگیرن دلمون آروم شه ... 

تو بیمارستان گفتن ایست قلبی باعث مرگ شده ...

ایست قلبی ... ما که میدونستیم دروغه ... 

برای برگشت سیاوش گفت با ماشین اون برگردیم 

میدونستم بخاطر اون اسپرتیج مشکی مخواد با هم بریم 

میدونستم زیر ذره بین اونا هستیم 

همه سوار ماشین سیاوش شدیم و بابا جلو نشست 

مامان آروم گفت 

- راجب کار سیاش چیزی به ما نگفتی ...

Report Page