405

405

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

#پارت_۴۰۵

💫🌸دختر حاج آقا🌸💫


اه که چقدر از مینا و خانوادش بدم میاد....تو فکر بودم که ایمان چشمکی زد و گفت:

-چیه شیطون !؟ خیلی دلت میخواد زودتر عروسی کنیم...هاننن!؟ قسمت مثبت هجدش رو بیشتر دوست دادی آره ؟؟

چپ چپ نگاهش کردمو گفتم:

-میدونی منو یاد بچگی های خودمو بهزاد میندازی....یاد وقتی که بهزاد چیزایی که خودش دوست داشت رو بگه مینداخت تو دهن من که من بگمشون.......مثلا مجبورم میکرد بگم فلان چیزو میخوام درحالی که من نمیخواستم خودش میخواست.....

خندید و دستشو گذاشت روی رون پام و گفت:

-آهان الان یعنی بدت میاد دست من یه کارایی این وسط انجام بده !؟

معلوم بود که بدم نمیومد‌‌‌.....رک و صریح گفتم:

-نه اتفاقاااا خوشمم میاد....ولی الان تو داری میندازی تو دهن من ...

بازم بلند بلند خندید و گفت:

-آفرین....خوشم اومد‌....پس...

چون میدونستم چی میخواد بگه زودتر از خودش گفتم:

-ولی اینجا تو ماشین نه.....

-تو ماشین هم میشه یاسمن.....

ابرو بالا انداختمو گفتم:

-نووووووچ نمیشه....تصادف میکنی هردومونو به فنا میدی....تازه جای بدش اونجاست که بعدا علل تصادف رو مینویسن انجام اعمال خاکبرسری....پس دستتو از بین پاهای من بردااااار.....

دستشو برداشت و گفت:

-عجب گیری کردیمااااا....از همچی محروم شدیم...

زبون درآوردمو گفتم:

-آره دیگه....باید تا روز عروسی صبر کنی....

چپ چپ نگاه کردو گفت:

-برووووو بابا...من تا اون روز صدبار تورو....

اخم کردمو گفتم:

-هان؟؟؟ منو چی؟؟؟بگو ببینم....

نگاه ترسناکم کار خودشو کرد و گفت:

-هیچی...خواستم بگم تا اون روز من تورو صدبار میبوسم....بوس که جرم نیست....هست!؟

-نه نیست.....

ایمان ماشین رو جلوی خونه نگه داشت...پکر بود....بایدم باشه...آخه کلی نقشه ریخته بود ولی با تماس بابا همه اش برباد رفت!

عین آدمای ناچار گفت:

-تو برو داخل من باید ماشینو ببرم داخل حیاط....

پیاده شدمو گقتم:

-درو برات باز میکنم....

رفتم توی حیاط و درو براش باز کردم ...

ماشین رو که آورد داخل درو بستم و باهمدیگه رفتیم داخل....

لبخند زدمو گفتم:

-خیلی خوش گذشت....

-آره...بیشترم خوش میگذشت...البته اگه حاج آقا سخت نمیگرفت!

من مطمئن بودم سختگیری ها از این به بعد بیشتر هم میشن!

رو به روی هم ایستادیمو همو نگاه کردیم.....

انگار دلمون نمیخواست به یه این زودی ها ازهم جدا بشیم....نه اون و نه من !!

دستشو گرفتمو گفتم:

-مواظب خودت باش....

-باشه....

-فردا هم صبحانه بخور و بعد برو سرکار....

-باش

-ناهار هم خودم میارم خونتون...

-باشه....

-اهههه...ایمان....چرا همش میگی باشه....باشه باشه

تو گلو خندید و گفت:

-خب چیبگم.....

-هیچی اصلا....شب بخیر..

خواشتم برم که دستمو گرفت و کشیدم تو بغل خودش و شروع کرد خوردن لبهام....

-اِهن اهن.....

صدای ِاهن و اُهن عمه مارو به سرعت برق و باد از هم جدا کرد!

داشت اون بالا رو پله ها مارو نگاه میکرر!

عجب شانس گهی! حالا دقیقا وقتی ما داشتیم همومیبوسیدیم سر رسیده....فورا از ایمان خداحافظی کردم و گفتم:

-برام فاتحه بخون ....خداافظ...

ایمان رفت خونشون و منم با سر پایین و صورت خجالت زده پله هارو رفتم بالا....

دست به کمر نگاه سنگینی بهم انداخت و گفت:

-خوب والا.... حیاهم که هیچ....

آهسته و با خجالت گفتم:

-ببخشید عمه...

نیشگونی از بازوم گرفت و گفت:

-د ورپریده اگه من نیومده بودم که درسته پسره رو قورت داده بودی!!!

بدون اینکه سرمو بالا بگیرم بهش نگاه کردمو با ترس گفتم:

-به مانانم که چیزی نمیگی عمه هان !؟؟

با چشمای گرد شده نگاهم کرد و گفت:

-پرروی بی حیا....آتیشش چه تند....بدو برو داخل! ایششش.....

دخترم دخترای قدیم....

دستمو گذاشتم رو لبهام و همونطور که بیصدا میخندیدم دویدم و رفتم داخل که اینبار با مانعی به اسم حاج بابا رو به رو شدم....

Report Page