405

405


۴۰۵

آروم برگشتم سمت پنجره

پرده کنار رفته باعث شده بود نور خوبی به داخل بیاد

کسی اونجا نبود

اما اون نگاه هنوز بود 

بلند شدمو با ملحفه دورم آروم به سمت پنجره رفتم 

پروانه کوچیکی به شیشه چسبیده بود 

بال های آبی و نسبتا شفافی داشت

شفافیتی که خیلی برام آشنا بود

انگار این صحنه رو قبلا دیده بودم 

خواستم عقب برم که متوجه یه پروانه دیگه شدم 

اونم تو چهارچوب پنجره بود ...

با صدای در برگشتم به سمت در 

ویهان با حوله حمام تو قاب در بود

خندیدو گفت 

- یعنی منتظر من بودی ؟

خندیدمو گفتم 

- انقدر خوش خیالی از تو بعیده 

چشمکی بهم زد و در حالی که لباس های بیرونش رو برمیداشت گفت 

- عجله کن ال آی ... پسرا بیدار شدن ...

ویهان :::::

کیف کوچیک لباس ضروری ال آی رو گذاشتم پیش چمدونی که خاتون برای پسرا بسته بود و رفتم تا سوار شم 

پسرا همچنان در حال بحث بودن کی وسط نشینه 

سهیل با بغض گفت 

- بابا من دوست دارم بیرونو نگاه کنم 

ال آی سوار شدو گفت 

- از اینجا هم میشه ... تازه میتونیم دست همدیگه رو بگیریم 

با این حرف ال آی یهو سپهر و سهیل گفتن

- من میخوام وسط بشینم دست ال آی رو بگیرم 

خاتون با کلافگی در ماشینو بستو گفت 

- خودتون بچه هاتونو مدیریت کنین... من فقط میخوام یه روز خونه ساکت باشه

با این حرف رفت سمت خونه

پدر بزرگ آروم خندیدو گفت 

- ویهان تو قرار بود پرستار بگیری کمک خاتون. پرستار که نگرفتی داری یه بچه دیگه هم میاری

هوا رو از ریه هام بیرون فرستادمو گفتم 

- یه فکری براش میکنم... 

پدربزرگ آروم زد رو شونه ام و گفت 

- فقط زنده برگردین... واقعا باقیش مهم نیست 

دقیق نگاه کردمو گفتم 

- چیزی تو او گوی دیدی ؟

- من چیزای زیادی میبینم... اما دلیل نداره همه اتفاق بیفته 

هر دو سر تکون دادمو گفتم 

- لازم شد میگم با گوی کمکمون کنی 

- باشه ... البته امیدوارم نیاز نشه 

با این حرف در ماشینو باز کردم 

هر سه تا سامت نشسته بودن

به ال آی نگاه کردمو گفتم 

- چی شد آخر ؟

سپهر سریع گفت 

- هر یه ساعت باید وایسی ما جاهامونو عوض کنیم 

خندیدمو گفتم 

- باشه ... اینم فکر خوبیه 

سروش گفت 

- بعدش نوبت منه 

سپهر گفت 

- نه من ...

باز داشت دعواشون میشد که ال آی گفت 

- قرارمون چی بود بچه ها ؟ بحث الکی مساویه با برگشت به خونه

هر سه ساکت شدن

آروم گفتم 

- ال آی عصبانی میشد 

لبخندشو خوردو گفت

- یکم اقتدار لازمه

شیشه پنجره رو پائین داد و گفت 

- چه خبره اینجا ؟ فصل پروانه هاست ؟

راه افتادمو گفتم 

- تابستون پروانه اینجا زیاد میشه... 

- از اینی که الان هست بیشتر ؟

نیم نگاهی بهش انداختمو گفتم 

- الان که پروانه ای نیست 

ال آی خیره به بیرون گفت 

- هست ...ببین... رو درخت ها تک و توک نشستن

Report Page