403

403

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

#پارت_۴۰۳ 💫🌸دختر حاج آقا🌸💫 *ایمان * یکم ادکلن به مچ دست و گردنم زدمو بعد کتم رو تنم کردمو پرسیدم: -پس عمو نمیاد آره !؟ اومد سمتم و عطرمو ازم گرفت و گفت: -نه ...بهش زنگ زدم گفت از طرف من به تو تبریک بگم ...میگفت خارج تهرون....ولی تو باور نکن....بهونشه ..دلش نمیخواست بیاد چون دوست نداره تو دوماد حاج آقا بشی.... -مگه حاج آقا چشه... شوته بالا انداخت و گفت: -چمیدونم....عموته دیگه! چارچوبای بیخودی ای واسه خودش داره.... زل زدم به بابا....درست میگفت...عمو هیچوقت از حاج آقا خوشش نمیومد..تا اونجاییم که من یادم همیشه ی خدا از بابا میخواست یه جوری حاج آقا رو از این خونه جواب کنه...... چند بار هم غیر مستقیم به خودم گفته بود مستاجربهتر سراغ داره و از اینجور حرفها..... تو فکر بودم که بابا اومد سمتم و گفت: -من هیچوقت از کار عموت و زن عجون سردرنیاوردم.....پریوش هیچوقت دوست نداشت تو با مینا عروسی کنی...هه...تو رو واسه مینا کم میدونست....از اونورم عموت دلش نمیخواد تو دوماد حاج آقا بشی ....ولی تو اهمیت نده بابا...من به قدری از انتخاب تو راضی هستم که دلم میخواد سجده شکر بجا بیارم..... لبخند زد....جز همین هم چیز دیگه ای اهمیت نداشت.....خانواده خودم مهم بودن و خودم...بابا آماده که شد پرسید: -خب...بریم !؟ تکیه از مبل برداشتم و پرسیدم: -زشت نیست فقط من و شما میریم....!؟ آخه اونا خیلی هارو دعوت کردن.... یکم فکر کرد و بعد جواب داد: -بابا جان....عمه هات که یکیش اینجا نیست...اون یکی هم که از من و تو دل خوش نداره....عموت هم که دیگه....نه....حاج آقا مارو میشناسه و درجریان اوضاعمون هست... تو نگران نباش....خبری نیست....بریم شادوماد!؟ لبخندی بهش زدمو گفتم بریم.... بسم اللهی زمزمه کرد و راه افتاد....منم گل و جعبه شیرینی رو برداشتمو پشت سرش راه افتادم...از پله ها بالا رفتیم...وقتی رسیدیم جلو در حس کردم مینا داره از بالا نگاهم میکنه....از گوشه چشم نگاهش کردم....خودش بود....متعجی و ناباور داشت منو نگاه میکرد.... انگار واقعا باور نداشت من دارم میرم خواستگاری یاسمن....میدونستم اصلا ازش خوشش نمیاد.... کاش میشد داد برنم "مرسی عزیرم که به من خیانت کردی تا با یاسی بیشتر اشنا بشم...اصن به قول یاسمن واسه هم محبتتات مرسی" بابا زنگ رو زد و چند لحظه بعدهم حاج آقا درو به رومون باز کرد و به گرمی ازمون استقبال کرد....کفشامونو درآوردیمو رفتیم داخل....دسته گل و جعبه شیرینی رو دادم دست حاج خانم... موقع رد شدن اما نگاهی به یاسمن که عین شبتاب ها تو اون لباسها برق میزد نگاهی انداختم.... تو مال من بشی همون شب اول قورتت میدم لعنتی خواستنی!!! *یاسمن* ور بازشد و ایمان و باباش اومدن داخل.... محو تماشاش شدم.... چقدر اون کت شلوار سیاه و پیرهن سفید بهش میومد... صورت اصلاح شده اش هم که دیگه هزار برابر صورتشو جذابتر نشون میداد.... دسته گل و جعبه شیرینی رو داد دست مامان و همونطور که میرفتن تو سالن نگاهی بهم انداخت و لبخند زد.... آخه که من می میرم براش! چند دقیقه ای گذشت تا وقتی که مامان اشاره کرد چایی بیارم.... راستش کلی پول نذر امامزاده کرده بودم که موقع تعارف چایی دسته گل به آب ندم....که خوشبختانه به آب هم ندادم و همچی تا حدودی خوب پیش رفت..... جواب مثب من به طرز کاملا ساده ای برای خویشاندان عزیر ابلاغ شد و به پیشنهاد آقا رحمان یه صیغه محرمیت هن بینمون خونده شد.... وای باورم نمیشد....من و ایمان حدی جدی به هم محرم شده بودیم..... انگار داشتم خواب میدیدم....خدایا اگه حتی اینهمه خوشی دارن تو خواب اتفاق میفتن میشه منو بیدار نکنی!؟ میشه من تو خواب بمونم...!؟ آقا رحمان هدیه ای که برام گرفته بود رو با بوسیدن پیشونیم به سمتم گرفت...یه جعبه قرمز با روکش مخملی و پهن....جعبه ای که وقتی بازش کردم چشم همه از جواهرات ِست داخلش درخشید..... تشکر کردم و درش رو بستم و باخجالت به ایمانی که بخاطر جمع اصلا نگاهم نمیکرد ، خیره شدم... حس رسیدن به کسی که دوستش داریم اونقدر شیرین بود که من از صمیم قلبم آرزو کردم همه تجربه اش کنن....آخه این بی نظیر ترین تجربه ی دنیا بود .... حالا دیگه منو ایمان بهم محرم بودیم.... بهزاد دلقک یه گوشه از میزو خالی کرد و بعد گفت: -خب به افتخار عروس دوماد یه آهنگ خوب ودرجه یک اجرا میکنیم.... عمه ایشی کرد و گفت: -نخون مگسا جمع میشن تو خونه .... صدای خنده ی بقیه بهزاد و منصرف نکرد...با اعتماد بنفس گفت: -فرخنده خانم ماکان بند رو اسمشو شنیدی!؟ من یکی ازهمونهام.... بعد هم شروع کرد آواز خوندن....به سبک خودش...... من عاشق امشب بودم.....چون خاص ترین و عزیزترین شب زندگیم بود!

Report Page