401
#دختری_از_جنس_استاد
#قسمت_چهارصد_یک
محسن نگاهی بهم کرد وگفت :
_زنده اس سینا زنده اس.
باحرفش قلبم از خوشی ریتم برداشت و می خواست از سینه بزنه بیرون.
باورم نمیشد پروانه ی من زنده باشه.
آب دهنمو قورت دادم.
با لرز گفتم :
_داری راست می گی الان کجاست!؟
محسن شونه ای بالا انداخت وگفت :
_اره زنده اس.
کجاش رو نمی دونم کجاست.
فقط علی بهم گفت که با پدر ومادرش برگشته ایران.
دلیلش رو نمی دونم.
فقط خواستم بهت بگم حواسم به عشقت بود.
اونقدرا نامرد نبودم.هر لحظه که دنبال اون بیشرف بودم فکرم پیش تو بود.
من فقط بفکر تو بودم سینا.
نمی ذاری حرف بزنم فقط به قاضی می ری یک طرفه.
بهت حق می دم ازم ناراحت باشی اما قضیه اون چیزی نیست تو فکر می کنی.
همه ی ما بخاطر اون چیزایی بتو گذشت خیلی برامون سخت بود.
حتی خود سرهنگ...
برگرد سینا برگرد.
پوزخندی زدم و نگاه پر از تحقیقری بهش انداختم.
رو پاشنه ی پا چرخیدم.
هیچکدوم از حرفاش مهم نبود.
حاضر نبودم دیگه تو خراب شده برگردم که بخاطر یه عملیات زندگیم رو خراب کرد.
خواستم در رو باز کنم که صدای محسن رو شنیدم.
_سینا
#صالحه_بانو