#40

#40


داستان از دید هیراب

توی غار بودم و شمشیرمو تمیز میکردم

می‌دونم که نبرد نزدیکه...

و هنوز کلی کار دارم که باید انجام بدم!

اگه این بارم موفق نشم دیگه همه چی تموم میشه...

صدای جیغی بلند شد

سریع از جام بلند شدم و شمشیرمو محکم تو دستم گرفتم

سریع دویدم بیرون

از روی دریاچه دویدم سمت خشکی

صدای بال زدن کلاغ سیاه توی محوطه پیچیده بود

همه جمع شده بودن یه سمت و چند تا از محافظ ‌ها جلو وایساده بودن

سریع از بین جمعیت رد شدم و جلوی همه وایسادم

کلاغ سیاه غول‌پیکر روی زمین نشست و تغییر حالت داد و به شکل اصلیش تبدیل شد!

اهریمن نقاب مشکی که روی چشماش زده بود برداشت و یکم روبروی ما قدم زد

«میبینم که دوباره داری روی زمین نفس می‌کشی...اما نگران نباش قرار نیست زیاد طول بکشه...!»

اینو گفت و با صدای بلندی خندید

شمشیرو تو هوا چرخوندم

«فکر کنم از جونت سیر شدی که اومدی اینجا!»

چند قدم بهم نزدیک شد و جمعیت همراه قدمهایی که برمیداشت عقب رفتن

روبروم وایساد و دستشو رو صورتم کشید

«کنجکاو نشدی که معشوقه عزیزت کجاست؟»

دستشو پس زدم

«من هیچ معشوقه‌ای ندارم!»

لبخند پهنی زد و دورم چرخید

«که اینطور...اما من فکر میکردم تو هم اون اندازه که اون بهت اهمیت میده بهش اهمیت بدی!»

دستشو رو پشتم کشید و دوباره جلوم وایساد

«من به هیچی جز تنگه اهمیت نمیدم!»

لبشو پایین آورد انگار که ناراحت شده

«وای این خیلی ناراحت کنندس... مطمئنم اگه آتوسا اینو بشنوه دوباره میشینه گریه میکنه!»

حرفش چند بار تو سرم تکرار شد

اگه بشنوه دوباره گریه میکنه؟

اون گریه کرده!

نفس عمیقی کشیدم

«برام مهم نیست...! فقط واسه گفتن این حرفای مسخره اومدی اینجا؟! اگه فقط واسه اینا اومدی فقط خودتو به زمان مرگت نزدیک کردی!»

اون خندید...با صدای خیلی بلند

دستشو برد تو آستینش و یه چیزی بیرون آورد و پرت کرد سمتم

یه تیکه مو بود!

«تا قبل از دراومدن ماه امشب بهت فرصت میدم! اگه به اون دختر اهمیت میدی تسلیم شو...وگرنه سرشو واست میارم!»

لبخندی زد و بعد دوباره تغییر حالت داد و به پرنده تبدیل شد و پرواز کرد و تو هوا غیب شد

خم شدم و تیکه مویی که جلو پام بود برداشتم

موی خودشه!

با لمس موهاش یاد شبی افتادم که پیشش موندم... وقتیکه میخواست بخوابه اما از کابوس دیدن میترسید...من واسه اینکه آرومش کنم تو موهاش دست کشیدم!

بردیا کنارم وایساد

«میخوای چیکار کنی؟»

تیکه مو رو سمت بردیا گرفتم و اون از دستم گرفتش

«من کارای مهم تری دارم که انجام بدم!»

بدون هیچ حرفی از بین جمعیت رد شدم و راه افتادم سمت غار

«فقط همین؟»

نصفه راهو رفته بودم که صدای لی‌لی باعث شد سرجام بمونم

برگشتم سمتش و نگاش کردم

داشت گریه میکرد و سمتم میومد

«فقط همین؟ به همین راحتی؟»

«منظورت چیه؟»

«که اون واست مهم نیست؟!»

اینو گفت و اومد روبروم

«چطوری میتونی اینکارو باهاش کنی؟ اون به ما اعتماد کرد! بخاطر ما این اتفاقا واسش افتاده!»

درحالیکه گریه میکرد اینارو با صدای بلند گفت

«لی‌لی بهتره بری!»

اینو گفتم و به راهم ادامه دادم

«میخوای اتفاقی که واسه مایا افتاد واسه اونم بیوفته؟»

به محض اینکه این کلمه ها رو گفت سرجام موندم

«میخوای اونم سرنوشتش مثل مایا شه؟!»

برگشتم سمتش و عصبی نگاش کردم

«بس کن!»

«نه بس نمیکنم! تو میتونستی اونو نجات بدی ولی این کارو نکردی! مثل حالا میتونی آتوسا رو نجات بدی ولی هیچ کاری نمیکنی!»

داد زدم و گفتم

«این دوتا موضوع باهم فرق دارن!»

لی‌لی هم داد زد

«نه ندارن! مایا بخاطر تو خودشو قربانی کرد اون میتونست مثل بقیه ما وقتی اهریمن حمله کرد پناه بگیره ولی اومد تا به تو کمک کنه و اون بلا سرش اومد! آتوسا هم همین طور! اون اومد تا تو رو آزاد کنه اون خودشو تو خطر انداخت بخاطر تو، بخاطر ما و ما هیچ کاری واسش نمی‌کنیم!»

«جریان مایا یه اتفاق بود! من باید بین یه تعداد زیادی از شماها و مایا یکیو انتخاب میکردم! چرا اینو نمیفهمین؟ من تلاشمو کردم ولی وظیفه من محافظت از اینجا و شماهاس من باید شماها رو اولویت بذارم تا چیزایی که خودم می‌خوام!»

لی‌لی اومد جلو و یکی تو صورتم زد

«من نمیذارم آتوسا هم به سرنوشت مایا دچار شه...حتی اگه تو بهش اهمیت ندی ماها بهش اهمیت می‌دیم!»

لی‌لی اینو گفت و سریع پرواز کرد و ازم دور شد

عصبی دستی تو موهام کشیدم و برگشتم تو غار...

.

.

داستان از دید آتوسا

بابام دست و پا بسته جلوم بود و یه مرد شنل پوش پشت سرش وایساده بود

گریه کردم...التماسشون کردم...

«خواهش میکنم بذارین بره!»

چاقو رو زیر گردنش گذاشت

«مقصر همه اینا تویی!»

چاقو رو پوستش کشید و خون از زیر پوست پاره شدش پاشید

«نه!!!!!»

جیغی کشیدم و سریع سرجام نشستم

قلبم تو سینم محکم میزد

بازم همون کابوس تکراری!

دستی به صورتم کشیدم

نمی‌دونم چقدر گریه کردم تا خوابم برد...

با تکرار شدن اون صحنه جلو چشمام دستام شروع کرد به یخ کردن

داد زدم

«خواهش میکنم بذارین بابامو ببینم!»

صدام تو اتاق سنگی اکو شد

بغض گلومو گرفت

نمی‌دونم اشکی برام مونده که بخوام دوباره گریه کنم!

از جام پاشدم و رفتم سمت در و با مشت به در کوبیدم... برای هزارمین بار!

«خواهش میکنم بذارین بابامو ببینم...»

«هرکاری بخواین میکنم فقط بذارین بابام بره!»

اشک تو چشمام جمع شد و آروم از رو گونم سر خورد پایین

«لعنتیا بذارین بیام بیرون!»

یه مشت دیگه به در زدم و ناگهان نور سبز رنگی توی اتاق پخش شد

به در تیکه دادم و گلوله نوری که وسط اتاق هر لحظه داشت بزرگتر میشد نگاه کردم

نور سبز رنگ بزرگ و بزرگ تر شد و به شکل یه پورتال دراومد!

مرد جوونی از پورتال بیرون اومد و روبروم وایساد

پورتال سبز رنگ بعد از چند ثانیه بسته شد و از بین رفت

اشکامو پاک کردم و متعجب نگاش کردم

«تو دیگه کی هستی؟»

مرد جوون چند قدم اومد سمتم

«ببینم تو آتوسایی؟»

سرمو به نشونه آره تکون دادم و اون اومد جلوم وایساد

کمی که بهش دقت کردم فهمیدم همون پسریه که اون روز توی پورتال دیدم که با هیراب می‌خندید!

لبخندی زد و گفت

«من بردیا هستم...اومدم از اینجا ببرمت بیرون!»

___________________________________

T.me/royashiriiin 🦋

Report Page