40

40


#نگاریسم

#۴۰

نمیدونم اثر این حرفش بود یا تصمیم خودم

اما کم کم آروم شدم

حرفامون عادی و بی تنش شد

صحبتمون به جای خوبی رسید

از شخصیت درونی همدیگه گفتیم

از چیزایی که دوست نداریم.

از ترس ها.

یهو به خودم اومدم دیدم ساعت ده شب شده .

کیوان گفت

- اوه چه دیر شد . بریم دیگه؟ نمیخوام مامانت ازم ناراحت شه.

با اومدن اسم مامان حس عجیبی پیدا کردم

چرا یه مردی که ده سال از مادرم کوچیک تره به خودش اجازه بده بیاد سمت من کا انقدر اختلاف سنی داریم. اما ماورم باید خودش و زندگی مشترکشو تموم شده ببینه؟

تا خونه هم کمی حرف زدیم

اما از دل و دماغ افتاده بودم

کیوان هرچقدر خوب بود این اختلاب سنی و گذشتا اش برام حل نمیشد

موقع خداحافظی دستشو آورد جلو تا دست بدیم 

مکث منو که دید گفت

- اگر معذبی مشکلی نیست 

تشکر کردمو پیاده شدم

واقعا معذب بودم بخوام اینجوری تو ماشین دست بدم .

اما صورت کیوان نشون میداد خورد تو پرش.

کلید انداختم درو باز کردم.

کیوان منتظر موند من برم داخل و بعد رفت .

از پله ها آروم آروم رفتم بالا

میدونستم باید برا مامان تعریف کنم بگم چی شد

اما حالشو نداشتم

با صدای شکستن و خورد شدن از طبقا خودمون با ترس پا تند کردم رفتم بالا

کفش های مردونه پشت در تنمو یخ کردو با ترس و عجله درو باز کردم

اون مردی که وسط خونه ایستاده بودو داشت زندگی مارو میشکوند رو میشناختم.

بابا بود ...


این ماجرا #واقعیه

من #آرش هستم. مردی که خیلی وقته دور احساسش #دیوار قطوری از جنس بی اعتمادی کشیده . مردی که انگار #میل #جنسیشو از دست داده اما ...

دختری وارد زندگیم میشه، #دختری که شاید #مناسب من نیست ...

ولی من #توان گذشتن ازش #ندارم...

برای مطالعه داستان بصورت #رایگان از اینجا شروع کنید

👇🚫🙏🔞🔞🔞🔞🔞

https://t.me/falomah/67644

رمان #حس_گمشده بر اساس واقعیته.


Report Page