40

40



40

- بسه آلا... آروم باش... به آرزو خبر بده داریم یمریم اونجا. میخوام امشب این قضیه حل شه 

میدیدم دستای آلا میلرزه . شماره گرفتو آروم گفت 

- آرزو ... من با مهندس حمیدی دارم میام خونه ... نه ... خوبم... فقط خونه مرنب باشه مهندس میان بالا .

آرزو از اون سمت هی میپرسید چیزی شده 

آلا میگفت نه . میایم میبینمت . 

قطع کردو نگران گفت 

- میترسم بچه آرزو چیزیش بشه. تروخدا بهش نگین مصطفی اومده بود شرکت 

سکوت کردمو قولی به آلا ندادم. باورم نمیشد هنوز . مسیرو خوب بلد بودمو بچه اون محله بودم .

از میدون به بعد هم آلا آدرسو دادو تو یه کوچه باریک و شلوغ مثل کوچه خودمون پارک کردم .

یه آپارتمان خیلی کوچیک و نسبتا نو ساز بود 

آلا زنگ زد اشاره کردم بره بالا و خودم پشت سرش رفتم 

یه جفت کفش مردونه پشت در ورودی واحد بود

حدس زدم دامادشون اومده 

حدسم درست بودو آلا که در زد اون درو باز کرد. یه مرد متخص و ساده بود. با من دست دادو کنار ایستاد تا بریم داخل 

یه خونه نقلی و ساده بود با یه تخت بیمارستانی کنار پنجره پذیرایی که یه خانم مسن و شکسته روش بود . سرم و دستگاه زیادی بهش وصل بود

انتظار نداشتم مادر آلا تو این شرایط و انقدر از کار افتاده باشه 

آرزو هنوز خیلی شکمش تو چشم نبود 

هرچند دیگه کاملا مشخص بود بارداره 

اومد جلو نگران گفت 

- افتخار دادین آقای مهندس چیزی شده ؟

تعارف کردنو نشستیم 

آلا خیلی معذب بود برای همین خودم گفتم 

- من اینجام فقط و فقط برای حل کردن یه قضیه. آلا خیلی نگران شکا بود که بهتون استرس وارد نشه. برای همین از اول خواستم بگم این قضیه رو فقط میخوایم حل کنیم پس جای نگرانی نیست 

نگران همه به ما نگاه کردنو گفتم 

- امروز مصطفی اومد شرکت دنبال آلا . 

چشم های آرزو گرد شدو شوهرش عصبانی گفت 

- غلط کرده بی همه چیز چرا به من زنگ نزدی آلا 

آلا فقط سرشو پائین انداخت که گفتم


اگر برای خوندن ادامه رمان #حس_گمشده عجله دارین و دوست دارین سریع تر این رمانو بخونین میتونین با مبلغ ناچیز این رمان رو خریداری کنین . اینم آدرس فروش 👇

https://t.me/mynovelsell/315

Report Page