4

4


من ...

من این نگاهو میشناختم

نگاهی که توش خواستن و رضایت بود 

زیر این نگاه عثمان حس بدی داشتم

مثل یه ببر بود که به شکارش نگاه میکرد 

شکاری که راه فراری نداشت

بدون تموم کردن غذام تشکر کردمو بلند شدم 

مامان گفت

- صبر کن هانا دسر نخوردی 

- مرسی یهو یادم اومد یه پروژه نا تمام دارم برای فردا 

اینو گفتمو برگشتم سمت اتاقم

تقریبا پله هارو دوئیدم

وارد اتاقم شدمو درو بستم

تکیه دادم به در و رو زمین نشستم

حالا اون چشم های سیاه و نافذ عثمان بزام ترسناک شده بود 

شبیه یه شاهزاده مغرور و جذابه ترسناک 

لعنتی ...

چرا این اثر رو روی من داشت ؟ 

دلم پیچیده بودو قلبم تند میزد 

من پسر ندیده نبودم 

اما هیچوقت یه مرد اینجوری نگاهم نکرده بود 

نگاه پر از خواستن و رضایت 

از زبان عثمان : 

نگاهم با هانا تلاقی کرد

اونم منو زیر نظر داشت

نگاهنون که گره خورد گونه هاش سرخ شد

سرشو پائین انداختو چند لحظه بعد از سر میز بلند شد

بدون نگاه کردن به من تشکر کردو رفت

نتونستم لبخند رضایتمو مخفی کنم 

از اینکه چنین اثری رو هانا داشتم خیلی خوشحال بودم 

مادر هارولد بلند سد تا دسر بیاره و هارولد گفت 

- خب عثمان نظرت راجع به این ایده جدید من چیه ؟

با ید میگفتم ایده خوبیه اما من سرمایه گذاری نمیکنم

اما هانا جذبم کرده بود

پس گفتم

- ایده خوبیه اما باید جنبه های دیگه اش رو هم بررسی کنیم 

هارولد سری تکون دادو گفت

- آره خب این به ایده خامه اگه تو فرصت داشته باشی میتونیم بخش های دیگه رو هم بررسی کنیم

لبخندی زدمو گفتم

- چرا که نه ...

بعد از پنج سال بلاخره یه دختر چشممو گرفته بود...

پدرم مسلما خوشحال میشد اگه بفهمه بلاخره عروسی برای عمارتش انتخاب کردم ...

Report Page