4

4


#نگاه ۴ 

خودم خواستم موهامو کوتاه کنم 

دقیقا چون امیر همایون گفت هیچوقت کوتاه نکن این کارو کردم

اما وقتی دیدم براش مهم نبوده خیلی تو پرم خورد 

اون شب به زور و دلداری عمه و مامان اومدم بیرون

امیر همایون رفته بود 

بین حرفا فهمیدم قرار بود با بچه های دانشگاه دور هم شب یلدا بگیرن

انقدر بهم بر خورد که اون شب تصمیم گرفتم دیگه هرگز نه به امیر همایون فکر کنم نه ببینمش و سمتش برم 

تصمیمم هم عملی شد 

به بهونه درس و مریضی و هر بلایی که ممکن بود جایی که امیر همایون بود نمیرفتم

اون چند باریم که اومدن خونمون از اتاق بیرون نرفتم

سه سال تمام تلاشم جواب داد 

اما با وجود اینکه نمیدیدمش همه اخبارشو پیگیر بودمو تو دلم مثل روز اول حس میکردم عاشقشم 

دوم دبیرستان بودم که خبر خواستگاری رفتن برا امیر همایون اومد

ارشدش تموم شده بودو با دو سه تا از دوستاش شرکت زده بود ( با حمایت پدرش) 

کار و بارش خوب بودو جدی وقت زن گرفتنش بود 

وقتی مامان گعت دارن میرن برا خواستگاری امیر همایون انگار در جا مردم

شدم یه مرده متحرک واقعی 

اما گریه نکردم

عشق یه طرفه بزدگترین اشتباه بود 

سنم کم بود اما انقدر کتاب خونده لودم که خودمو کنترل کنم همه چیو یاد گرفته بودم

اما عمل نمیتونستم بکنم

آخه دل بودو عاشق و شیفته

دوباره خواستم موهامو بزنم اینبار مامان نذاشت 

خبر رسید جواب دختره بله است 

اون موقع بود فهمیدم اسم دختره مریمه ...

حسادت به کسی که ندیده بودمو نمیشناختم خوره شده بود به جونم

خیلی زود از خواستگاری رسیدن به عقد

خودمو کشتم که جشن عقد نرم

اما مامان آب پاکی ریخت رو دستم که بی برو برگرد باید برم 

مس تصمیممو گرفتم

مثل سربازی که آخرین تیر تفنگشو رو میخواد هر جور شده به هدف بزنه منم تصمیم گرفتم عقدو بهم بزنم

میدونستم دیوونگیه کارم

اما دیگه خسته شده بودم

قرار بود بزرگ شم امیر همایون از یادم بره 

اما برعکس بزرگ شده بودمو عاشق تر 

پس یا الان یا هیچوقت باید عقدو بهم میزدم

Report Page