4🌙

4🌙


🌙🌙🌙🌙🌙

🌙🌙🌙🌙

🌙🌙🌙

🌙🌙

🌙

🌙#ماه_من🌙

🌙#ب_قلم_لیلی🌙#پارت_چهارم🌙


تا چند ساعت با بچه ها سخت مشغول تمرین بودیم،هم برای دل خودمون و علاقمون به موسیقی و هم برای کمک کردن به یه تعداد بچه ای که سرپرستی نداشتن تو جاهای مختلف میرفتیمو موزیک میزدیم،هرچی پول تو این مسیر بدستمون میومد هم خرج بچه ها میشد،اخ که چقدر وقتی اینکارو میکردیم با تمام وجود لذت میبردیم برای همین هروقت که پای جمع کردن پول برای بچه ها وسط بود،به هیچ وجه دلم نمیخواست از دستش بدم.ساعت پنج و نیم به سختی خودمو رسوندم خونه.هنوز نیم ساعت وقت داشتم،برای همین به ماهور مسیج زدم.


»وضیعت چطوره؟؟؟


به ثانیه نکشید که جوابش اومد


« قرمز،زود خودتو برسون.


گوشیو داخل کیفم انداختم،منکه دیر نکردم،تا جایی هم که یادم میومد درحال حاضر هیچ گند جدیدی هم نزدم پس چرا وضعیت قرمز بود؟؟اصلا اگر قرمز نبود باید تعجب میکردم.همه تو حیاط مشغول تدارکات مهمونی بودن،مگه چه خبر بود که داشتن این همه تدارکات انجام میدادن؟؟

وارد خونه شدم،داخل خونه هم دست کمی از بیرون نداشتو پر از خدمتکار بود،اینجوری که بوش میومد،خسرو جون میخواست سری جدید جواهراتشو رونمایی کنه که انقدر بریزو بپاش راه انداخته بود،به اطراف چشم چرخوندم،گیتی درحال رسیدن به قرو فرش بود،چشمم دنبال خسرو بود که بالاخره پیداش کردم،طبق معمول روی مبل پادشاهیش نشسته بودو روزنامه میخوند،سلام زیرلبی دادمو گفتم.


+ تا قبل اومدن مهمونا زود اماده میشم.

بابا_صبر کن.


دست به سینه چرخیدمو نگاش کردم که ماهانم به جمعمون اضافه شد.همه امروز بخاطر مهمونی خسرو زود برگشته بودن خونه،سلام زیرلبی به ماهان دادم که کنارم ایستاد.


ماهان_باز چی شده؟!

+بخدا اینبار دیگه جدا من کاری نکردم.

بابا_میخوام یکاری کنم،دوست داشتم همتون اینجا جمع باشید.


به ماهور نگاه کردم که شونه ای به معنی ندونستن بالا انداختو،خسرو از جاش بلندشد،با دقت نگاهش میکردم که به خدمتکار اشاره ای زد،چندثانیه بعد خدمتکار با یه جعبه هدیه برگشت.


ماهور_اون چیه اقاجون؟؟

بابا_صبرکن ماهورم،الان خودت متوجه میشی.


از جاش بلندشدو با لبخند به سمت ماهور رفت،حدسش سخت نبود که قراره چه اتفاقی بیفته،برای ماهور هدیه خریده،اروم خندیدمو زیرلبو به شوخی به ماهان گفتم.


+اون جعبه رو میبینی،برای منه،واسم کادو گرفته.


ماهان لبخند کجی زدو سرتکون داد.


ماهان_شک نکن برای توعه،فقط چرا داره میره سمت ماهور؟؟

+میخواد بهش پز بده،شک نکن.

ماهان_اره اره حتما همینطوره جوجه.


خندمون گرفته بود،ولی از ترس خسرو نمیتونستم بخندم،خسرو در جعبه رو باز کرد،رو پنجه های پام بلند شدم ببینم داخلش چیه،ولی هیچ دیدی نداشتم.با عشق به ماهور نگاه کردو جعبه رو گرفت سمتش.


بابا_ بیا ماهورجان این هدیه برای توعه.


داشتم از فضولی میترکیدم ببینم چی داخل جعبه است،خودشون تو کار جواهرات بودن،مسخره نبود باز بهم جواهر هدیه بدن؟؟واقعا که خسرو یکم خلاقیت بخرج نمیداد،بابا خب ماهور خودش اینکاره است،به چه دردش میخوره؟؟اون علاقه ای به استفاده کردن نداره،فقط عاشق طراحی کردنشونه.اینو منم دیگه میدونستم.

ماهور لبخند کمرنگی زدو جعبه رو از خسرو گرفت.از قیافش معلوم بود که خیلی با هدیه حال نکرده.


ماهور_ مرسی اقاجون خیلی قشنگه.

بابا_ این همون نیم ست مادربزرگته ماهورم،امروز که این مهمونی برای توعه،تصمیم گرفتم بهت هدیه بدم،فقط تو هستی که لایقشی.


دهنم یواش یواش از تعجب بازو باز تر شد،نیم ست مامان بزرگ؟؟همون نیم ستی که روش با سنگای قیمتی تزئین شده بود؟؟همون نیم ستی که من عاشقش بودمو خسرو هیچوقت حتی نمیذاشت نگاش کنم،حالا داشت کادو میدادش؟؟


ماهور_ ممنون اقاجون.میدونی که من خیلی اهل استفاده از جواهرات نیستم،ولی مها این نیم ستو....


خسرو اخماش ملایم توهم رفتو بین حرفش پرید.


بابا _اصلا دیگه این حرفو نزن،این جواهر فقط یه صاحب داره اونم تویی،این سرویس فقط فقط وقتی میدرخشه که تو ازش استفاده کنی.


میدونست من چقدر اون ستو دوست دارم،میدونستو حالا داشت کاملا غیرمستقیم میگفت که من لایقش نیستم،اه اه پیرمردخرفت.نیم نگاهی بهم انداختو گفت


بابا_وَ اما تو...


عصاشو به زمین کوبیدو پیچید سمت من،دیگه نتونستم خودمو کنترل کنمو پوزخند زدم، به مسخره گفتم.


+ای بابا نکنه برای منم هدیه اوردی بابا؟؟؟بخدا که اصلا راضی به زحمتت نبودم.

بابا_بی مزه بازیات تموم شد؟؟


تو تخم چشماش خیره شدم،من سرتق تر از این حرفا بودم که بخوام جلوش کم بیارم،برای همین لبخند پهنی زدمو گفتم.


+بله منتظر هدیمم.


سر تاسفی برام تکون داد،درسته زورم بهش نمیرسید،اما وقتی اینجوری حرصش میدادم دلم خنک میشد،ماهور چشم غره ای بهم رفت که یعنی بیخیالش بشمو دختر خوبی باشم.


+بفرمایید باباجون.


نفس کلافه ای کشیدو گفت.


بابا_امشب برای خواهرت خیلی مهمه،همه ی مهمونا خیلی مهمن،همشون ادم حسابی اند،پس یک مواظب رفتارت باش،دوم سعی کن فقط باشی ولی هیچ کار احمقانه ای ازت سر نزنه،سعی کن اصلا با هیچکسم هم کلام نشی.

+میگم میخواید اصلا نیام؟؟دیگه بودو نبودم چه فرقی داره.

ماهور_این چه حرفیه خواهری،امشب میخوان طرحای اولیمو ببینن،دوست دارم توام حتما باشی.

+حله،فقط بخار تو میام.

بابا_اینم که طرز صحبت کردنته،عین کوچه بازاریا،حله،


پوف کلافه ای کشیدو به سمت صندلیش رفت.


بابا_راستی لباس درستو حسابی بپوش،خانومانه.

+ خانومانه؟!

بابا_ جین،تی شرت،این شلوارای پاره از این قرتی بازیا نداریم درست لباس میپوشی،پیراهنی چیزی.

+سعی میکنم.


یه تای ابروشو بالا دادو سرشو روی دسته ی عصاش گذاشت.


بابا_سعی کن امشب برای خودت همراهی چیزی پیدا کنی.هرچی زودتر ازدواج کنی بهتره.


چشمام گشاد شدو با دهن باز نگاش کردم،منظورش از همراه،همون شوهر بود؟؟شوکه به ماهان نگاه کردم،اخماش توهم فرو رفته بود،خونم به جوش اومدو با اخم نگاش کردمو گفت


+ چ...چ...چی گفتی؟!


ماهور بین حرف پریدو جدی گفت.


ماهور_ اقاجون این چه حرفیه شما میزنی،یعنی چی که همراه پیدا کنه،مها فقط ۲۲ سالشه،مگه الان وقت ازدواج کردنه،ازشما بعید بود این حرف.

بابا_ چه 20,چه 18فرقی نداره،وقتی جز دردسر چیزی نداره،سربه هواست،هیچکاری هم که نمیکنه،پس نمونه و بره بهتره،شنیدی چی گفتم بچه؟


لبامو با عصبانیت بین دندونان گرفتم.حس میکردم داره از تمام سرم اتیش بیرون میزنه.


+ ن...ن...نخیر...نشنیدم،اگر قراره کسی ازدواج کنه اون ماهوره نه من،اون از من بزرگتره.

بابا_ خودتو با ماهور مقایسه نکن،ماهور هدف داره،کار داره،کلی برنامه برای خودشو اینده اش داره،همین الان تو چندتا کشور خارجی التماسش میکنن تا بره و اونجا کار کنه،اما تو چی؟؟؟هیچی‌.

ماهان_بابا،فکر نمیکنی داری زیاده روی میکنی؟؟

بابا_همینکه گفتم.


مهراد که تازه به جمعمون اضافه شده بود خندیدو گفت.


مهراد _ اقاجون راست میگه دیگه شوهر کن برو ترشیدی موندی رو دستمون.


با عصبانیت نگاشون کردم،تمام سیمای مغزم یهو باهم اتصال کردنو نفهمیدم چی از دهنم بیرون پرید.


مها_ اونیکه ترشیده ماهوره نه من،ماهوووور.


به صدای داد خسرو توجه نکردمو دوییدم تو اتاقم درو محکم کوبیدم،دستامو تو موهام فرو کردمو تو اینه به خودم چشم دوختم،لعنت بهت خسرو،هرروز یه حرف جدید یه بهونه جدید واسه زهر زدن بهم پیدا میکرد.

شوهر پیدا کنم؟؟ دیگه چی حتما،صبرکن یه شوهری بهت نشون بدم،تو اینه به خودم نگاه کردمو به پیشونیم دست کشیدم،اروم باش مها اروم باشو فکر کن.اصلا شاید بهتر بود میذاشتمو از این خونه لعنتی برای همیشه میرفتم.

تقه ای به در خوردو ماهان اومد داخل،پیچیدم سمتش و حق به جانب گفتم


+چبه برای چی اومدی؟؟


با لبخند نگام کردو گفت.


ماهان_اخه چرا انقد روت زیاده بچه؟؟

+ روم زیاده چ...چ...چون تو اینجا ن..نبودی،چون تمام سالهایی که ب...ب...باید اینجا میبودی گذاشتی رفتی امریکا و ن..نفهمیدی اون پیرمرد انقدر اذیتم کرد که م...م...من برا اینکه جلوش دووم بیارم جون سخت شدم.


خونسرد نگام کرد،شونه ای بالا انداختو گفت.


ماهان _نوچ میدونی،قانع نشدم.

+ جهنم که نشدی،حالا برو تنهام بزار.


با اخم اومد سمتمو اروم گوشمو گرفت 


_نه میبینم که خیلی نبودم،انگار جذبه برادربزرگ بودنم یادت رفته،هووم؟؟


پشت چشمی براش نازک کردمو حرصی گفتم.


+ یادم نرفته بالاخره توام پسر همون پیرمردی.

ماهان_یعنی تو از ما نیستی دیگه؟؟

+نخیر شما همتون عین اون پیرمردید،منم حتما به مامان رفتم دیگه.

ماهان_خب حالا که شما از ما نیستی پس میایو میریم پیش ماهور جوجه جان.

+ به چه مناسبت ؟!

ماهان_ به مناسبت اینکه ناراحتش کردی.

+ بروبابا اونیکه بهش توهین شده منم من‌،نه ماهور.

ماهان_خب توام به ماهور توهین کردی که طرف تو بود،الانم ناراحته.

+ ناراحتم باشه کسی هست ک از دلش دربیاره تو نمیخواد فکر اون باشی.


ماهان اخم کوچولویی کردو

ماهان_ کی؟

+ آراز،حاضرم شرط ببندم الان داره باهاش تصویری حرف میزنه،

ماهان_ آراز؟! پسرعمه رو میگی؟؟پس چرا من رفتم پیشش گفت میخواد تنها باشه‌.

+ خب خنگول،تورو دک کرده که بره سراغ اراز،بالاخره اون بهتر دلداریش میده تا تو که ده ساله نیستی خان داداش محترم.


دوباره اخم الکی کردو گوشمو فشار داد.


_ حرف اضافه نمیزنی میریمو معذرت خواهی میکنی تمام.

+میام ولی معذرت خواهی نمیکنمااا گفته باشم.


همونجور که غر میزدم رفتیم به سمت اتاق ماهور،اتاق ماهور با فاصله یه اتاق بینمون،تو طبقه سوم قرار داشت، جز این سه تا اتاقو حموم و یه تراس بزرگ،هیچ اتاق دیگه ای بالا نبود و این طبقه کلا دراختیار ما دونفر بود.

بدون در زدن پریدم داخل اتاق ماهور،دقیقا همونجوری که حدس زدم،در حال حرف با اراز بودو تا مارو دید،سریع خدافظی کردو به سمتمون چرخید.حق به جانب گفتم.


+ من حرف بدی نزدم معذرتم نمیخوام.


ماهور نگاهی به ماهان انداختو اردم گفت.


ماهور _ ماهان میشه مارو چند لحظه تنها بزاری؟؟

ماهان_ا.اره حتما.


ماهان از این حرکت یهویی ماهور شوکه شد اما چیزی نگفتو رفت بیرون،ماهور با چشمای ریزشده بهم نگام کرد،

تنها جایی که خود واقعیمون بودیم زمانی بود که تنها میشدیم،درست مثل همین الان.


+چیه نگاه میکنی؟؟


دست به سینه زدو حق به جانب گفت


ماهور_من ترشیده نیستم.


بلند خندیدمو روی تختش ولو شدم،همیشه اتاقش از تمیزی برق میزدو فقط کافی بود من پا تو اتاقش بزارم تا همه چیشو متلاشی کنم.چشمک شیطونی زدمو به شوخی گفتم.


+ عقبیاا.دختر که رسید به 20 باید به حالش گریست ماهی جونم.


خندیدو اونم اومدو کنارم لم داد‌


ماهور_ پس همدردیم.

+ اره ولی تو وضعت خرابتره به هرحال.


بهم نگاه کردیمو زدیم زیرخنده.انقدر قشنگ میخندید که دلم میخواست فقط چرت و پرت بگمو اون بخنده.


+شوخی کردم،فقط خواستم خسررورو دیونه کنم،نقطه ضعفشم که تویی،منم دیگه تیرم به تو خورد شرمنده.

ماهور_انقد با اقاجون کل کل نکن مها،


رو شکم پیچیدم سمتشو یه تای ابرومو بالا دادم.


+چراهمتون همش اینو میگید؟؟

ماهور_خب مگه غیراینه،همش داری باهاش کل کل میکنی،ولش کن بزار هرچی میگه بگه.

+ولش کنم؟؟نووچ محاله امشب یه حالی ازش بگیرم.


رو ارنجش بلندشدو شوکه نگام کرد.


ماهور_اصلا سعی نکن امشب کاری کنی مها میدونی این ماجرا اصلا شوخی بردار نیست.


از رو تخت پایین پریدمو گفتم


+نترس بابا،مگه من شب تورو خراب میکنم؟؟محاله،کار بدی نمیخوام بکنم،کاری که خودش خواستو...اوه اوه


با دیدن نیم ست مورد علاقم که خسرو بهش هدیه داده بود حرفم نیمه موندو چشمام با دیدنش برق زد،حتی از این فاصله هم درخشیدنشو میشد دید،به سمتش رفتمو سریع از تو جعبه برش داشتمو رو گردنم گذاشتم.


+وای وای اب قند بیارید،محشره دختر،همین الانه که براش بمیرم


ماهور لبخندی زدو گفت.


ماهور_ منکه اصلا دوست ندارم میدونی،باهم استفاده اش میکنیم.


با ذوق چرخیدم سمتشو گفتم.


+ میشه امشب بندازمش؟؟

ماهور_اوووم امشب نه خواهری،اصلا برای تو باشه،ولی فقط جایی که اقاجون نیست استفادش کن.


پشت کردم به ماهور،میدونستم اونم برای اینکه خسرو منو دعوا نکنه مخالفت کرد،وگرنه که خسرو به اون تک کلمه ای چیزی نمیگفت،اروم گوشواره هارو از داخل جعبه برداشتمو توی مشتم گرفتم،نفس عمیقی کشیدمو خونسرد جعبه رو داخل جعبه گذاشتم.


+ اره راست میگی،باشه،اوووم گذاشتمشون اینجا که گم نشن،خب من میرم دیگه،باید اماده شم.

ماهور_باشه خواهری.


 لبخند شیطونی زدمو همونجوری که به گوشواره های تو مشتم نگاه میکردم از اتاق بیرون پریدم،مها اگه چیزیو بخواد حتما به دستش میاره حتما،درس مثل الان...

🌙

🌙🌙

🌙🌙🌙

🌙🌙🌙🌙🌙

🌙🌙🌙🌙🌙🌙

Report Page