3rd

3rd


امروز از اون روزای خسته کننده بود، چیزی که جونگکوک ازش متنفر بود.

نگاهی به منشیش انداخت که مشغول توضیح دادن ادامه‌ی کارای امروزش بود

هیچی از حرفاش متوجه نمیشد و تنها چیزی که بهش نیاز داشت تموم شدن این روز کاریِ خسته کننده بود.

"آقای جئون امروز یه جلسه دارید با سر دبیر مجله‌..

"الان نه نمیتونم"

اجازه نداد که اون دختر حرفش رو کامل کنه و با صدای نسبتا بلندی این رو گفت

وارد اتاقش شد و در رو بست

"واسه‌ی امروز کافیه"

خطاب به خودش گفت و پیشونیش رو به سطح چوبی در کوبید

دیشب نتونسته حتی برای یک ساعت بخوابه و با هجوم اون همه فکر و خاطره به مغزش همه چیز براش سخت تر میشد.

با شنیدن صدای تلفنِ روی میزش نفسش رو با حرص بیرون داد و به سمت میز رفت

"بله؟"

"آقای کیم نامجون اومدن و میخوان شمارو ببین"

ابروهاش رو بالا انداخت و روی صندلیش نشست

"راهنماییشون کن"

اومدن نامجون به شرکت اتفاق غیر منتظره ای بود، از آخرین باری که به اونجا سر زده بود چندماهی میگذشت و این باعث تعجب جونگکوک شده بود

در باز شد و جونگکوک با لبخندی به هیونگش نگاه کرد که وارد اتاق شد و همینطور جین که پشت سرش بود

"خوش اومدی هیونگ، نمیدونستم که قراره بیای"

نگاهی به سوکجین انداخت و جمله‌ی آخرش رو خطاب به اون گفت

سوکجین که منظورش رو فهمید شونه‌هاش رو بالا انداخت 

"منم نمیدونستم"

نامجون که از لحظه‌ی ورودش چیزی نگفته بود با متوجه شدن نگاه و حرفایی که بین اون دو نفر رد و بدل میشد آروم خندید و نگاهشو به جونگکوک داد

"خب راستش من قصد داستم دیشب توی مهمونی راجع به یه مسئله ای باهات صحبت کنم ولی جین بهم گفت کاری واست پیش اومده و برگشتی خونه"

به صندلیس تکیه داد و سرش رو آروم تکون داد

"خب چرا هنوز سر پایید، لطفا بشینید"

نامجون به سمت مبل راحتی کنار میز رفت و همونجا نشست

"من یکم از کارام مونده و فکر کنم بهتره اول اونارو تموم کنم"

جین گفت بهشون نگاه کرد

"هوم، درسته برو به کارت برس عزیزم"

نامجون گفت و با لبخند بهش خیره شد

"میبینمت جونی"

در جواب لبخند نامجون متقابلا لبخندی زد

"فعلا کوک، و اینکه قرصت رو یادت نره"

جونگکوک باشه ای گفت و سرش رو تکون داد 

با خارج شدن جین از اتاق، جو سنگین و سکوتی کل فضای اتاق رو به خودش گرفت

جونگکوک به خوبی میدونست که نامجون واسه‌ی کار مهمی به اونجا اومده و همین کنجکاوش میکرد

"اومدنت انقدر یهویی بود که من به کل فراموش کردم بپرسم، چیزی میخوری هیونگ؟

دستاش رو توی هم قفل کرد

"نه فکر کنم بهتره زودتر برم سر اصل مطلب چون باید یه سرم به بیمارستان بزنم"

نامجون بدون اینکه نگاهش رو از کوک بگیره با صدای آروم ولی محکش جواب داد

"خیلی خب هیونگ، چیزی شده؟

نامجون یقه‌ی کتش رو مرتب کرد و خونسردانه ادامه داد

"جونگکوک، من مطلع شدم که اوضاع شرکت بهم ریخته‌س و همینطور ما متهم به فرار مالیاتی شدیم"

با تعجب تای ابروش رو بالا انداخت

"این گزارشیه که خودم بهت دادم هیونگ، اینطور نیست؟"

نامجون که متوجه منظور جونگکوک شد خندید و سرش رو به طرفین تکون داد

"درسته خودت گزارش رو بهم دادی ولی من منظورم چیز دیگه ای بود"

لحنش باعث شد جونگکوک لبش رو گاز بگیره و با تعجب بیشتری نگاهش کنه

"خب منظور اصلیت رو بگو"

"میخوام تهیونگ رو بیارم اینجا، اون میتونه توی این موضوع کمکمون کنه"

بدون اتلاف وقت گفت و بدون اینکه نگاهش رو از قیافه‌ی متعجب جونگکوک بگیره حرفش رو ادامه داد

"اون مدیرت مالی خونده و همینطور چندسال توی یکی از شرکتای آمریکایی کار کرده، میخوام پرونده حسابداری شرکت رو به اون بسپارم ولی خب نیاز بود که بهت اطلاع بدم"

فقط همین یکی رو کم داشت

حضور تهیونگ توی شرکت

جونگکوک که حالا دلیل برگشتن تهیونگ رو میفهمید کمی روی صندلیش جابه‌جا شد و پوزخندی زد

"حسابدار فعلیِ شرکت ازم وقت خواسته تا مدرک های لازم رو جمع آوری کنه، اگه موفق نشد اون وقت میتونید اخراجش کنی و براش جایگزین بیاری"

نامجون سرش رو تکون داد و نفس عمیقی کشید

"کوک منظور من این نبود، درسته که مدیر عامل شرکت تویی ولی این نمیشه که من توی امور مربوط بهش دخالتی نکنم و اینم میگم که من کسی رو اخراج نکردم و فقط برای رفع مشکل نیاز دونستم از تهیونگ کمک بگیرم"

با لحن آروم ولی محکمش گفت 

جونگکوک همونطور که سعی میکرد آرامش خودش رو حفظ کنه و خونسرد باشه پرونده‌ی روی میزش رو برداشت، از روی صندلیش بلند شد و به سمت جایی که نامجون نشسته بود رفت

"اینا مدارکی هستند که تا اینجای کار اون حسابدار تحویل داده، ولی چون به مدارک بیشتر نیاز داریم بهش فرصت دادم"

پرونده رو سمت نامجون گرفت، نامجون پرونده رو از دستش گرفت و همونطور که بهش خیره شده بود پرسید

"میتونم مطمئن باشم که مشکل تو فقط با حضور تهیونگ توی شرکت نیست؟"

نامجون با لحن طعنه آمیزی گفت، با صدای بلندی خندید و پرونده رو روی میز عسلی مقابلش انداخت

تحمل کردن این شرایط واقعا برای جونگکوک مشکل بود، مخصوصا اینکه اون باید خونسردانه رفتار میکرد

ابروهاش رو بالا انداخت و پوزخندی زد

"حرف من این بود که لازم نیست برای آوردن تهیونگ به شرکت وضعیت اینجارو بهانه کنی، ما اینجا به نیروی کمکی نیاز نداریم به هرحال خودت یکی از سهام دارهای اینجایی و اگه از اول میگفتی که میخوای برادرت اینجا استخدام شه من حرفی نداشتم"

به سمت میز خودش رفت و با نشستن و تکیه دادن به صندلیش همونطور که با لبخند به نامجون که از جوابش شوکه شده بود نگاه میکرد پرسید

"میتونی بهش بگی که فردا برای مصاحبه بیاد"

نامجون که از حرف جونگکوک خوشحال شده بود با لبخند به جونگکوک نگاه کرد و از روی مبل بلند شد

"ممنونم کوک، فراموش نمیکنم"

جونگکوک هم متقابلا لبخندی زد 

"نیازی به تشکر نیست هیونگ"

"من دیگه باید برم، متاسفم اگه وقتت رو گرفتم"

جونگکوک جواب داد

"از دیدنت خوشحال شدم هیونگ"

"منم همینطور کوک، آها و همونطور که جین گفت قرصت رو فراموش نکن"

نامجون گفت و به سمت در رفت

کوک همونطور که با نگاهش به سمت در بدرقه‌ش میکرد، سرش رو تکون داد.

با خارج شدن نامجون از اتاق نفسش رو با حرص بیرون داد، با دستش چشماش رو کمی ماساژ داد 

امروز روز خیلی مزخرفی بود، هیچ ایده ای نداشت که اگه یه اتفاق دیگه بیفته چطور میتونه برخورد کنه

تلفن رو برداشت 

"یونا به کیم سوکجین بگو که میخوام ببینمش و لطفا یه لیوان آب برام بیار"

گوشیِ تلفن رو به سر جاش برگردوند، از توی کشوی میزش قوطی قرص مد نظرش رو بیرون کشید

با شنیدن صدای در زدن و ورود منشیش به اتاقش همونطور که یکی از قرص هارو میخورد لیوان آبی که اون دختر روی میزش گذاشته بود برداشت، سر کشید و تشکری کرد

با دیدن سوکجینی که با عجله وارد اتاق شد با اشاره‌ی سرش به منشیش گفت که میتونه بره

"خب پسر، تعریف کن"

جین گفت و خودش رو روی کاناپه انداخت

"خسته شدم امروز هوف چه روزی بود، بگو دیگه جونی چیکار داشت که اومده بود"

کوک همونطور که دست به سینه وایساده بود، به میزش تکیه داد

"ازم خواست که بذارم تهیونگ بیاد اینجا کار کنه"

سوکجین سرفه ای کرد و همونطور که با چشمایی که از تعجب به درشت ترین حالت ممکن درومده بودن به جونگکوک نگاه کرد

"چی؟"

نفس عمیقی کشید

"گفتم که، تهیونگ داره میاد اینجا کار کنه"

جین که هنوز نتونسته بود این قضیه رو هضم کنه با لکنت پرسید

"ت-توهم موافقت کردی؟"

سرش رو تکون داد 

"میتونم بفهمم دلیل برگشتنش چیه، نامجون ازش خواسته بیاد و ببینه توی حسابداری چه خبره"

خندید و ادامه داد

"اگه هیونگ میخواست متوجه بشه که من تو شرکت چبکار میکنم مگه تو که دوست پسرشی اینجا نیستی؟ چه احتیاجی هست که تهیونگم اینجا باشه"

جین که هنوز توی شوک حرفای جونگکوک بود سرش رو به طرفین تکون داد و حرفش رو انکار کرد

"نه کوک اینطور نیست، دلیل برگشتن تهیونگ به کره این بود که فقط میخواست نامزدیشو به ما اطلاع بده، اینکه نامجون ازت خواسته بذاره تهیونگ اینجا کار کنه ربطی به اعتمادش به تو نداره"

با شنیدن حرف سوکجین، جونگکوک سنگینی فضای اطرافش رو حس کرد و با تعجب پرسید

"نامزدیش؟"

جین که تازه متوجه گندی که زده بود شد لبش رو گاز گرفت، نمیدونست چی باید بگه

کوک خندید، از میزش فاصله گرفت و از پنجره‌ی بزرگ اتاق، از اون ارتفاع به شهر خیره شد.

جین بلند شد و به سمتش رفت، دستش رو از پشت روی شونه‌ش گذاشت

"نمیدونم باید چی بگم، ولی اگه خواستی باهام حرف بزن، خب؟"

نگاهش رو سمت جین چرخوند 

"نامزد داره؟"

جین لبش رو گاز گرفت و آب دهانش رو قورت داد

"خب.. آم چطور بگم اونا نزدیک به دو ساله قرار میذارن و خب چندوقت پیش بهش پیشنهاد داد و تهیونگ قبول کرد"

نگاهش رو به جونگکوک داد، احساس ناامیدی بیشتر از هروقت دیگه ای توی چشماش دیده میشد

"من میدونم چقدر برات سخته جونگکوک، توی تمام این پنج سال که تهیونگ نبود هروقت که اسمش میومد میتونستم دلتنگی رو توی چشمات ببینم، میتونستم بفهمم که چرا صبح تا شب خودت رو توی کار غرق کردی، میتونستم بفهمم چطور دیگه اون جونگکوک قبل نیستی، میخندی اما خندهات واقعی نیست، یادته چندماه بعد از جداییتون بهم گفتی که فراموشش کردی؟ کوک من همون لحظه‌هم متوجه شدم، تو اون رو فراموش نکردی تو خودت رو فراموش کردی"

اشک های روی صورتش رو کنار زد و باز به چشم های اون پسر خیره شد

"اینطوری دیدنت برای من خیلی سخته کوک، متاسفم که نمیتونم کاری بکنم"

حرفای اون درست بود، جونگکوک هیچوقت نتونسته بود اون پسر رو فراموش کنه، فراموش کردنش اصلا کاری نبود که بتونه از پسش بر بیاد

لبخند کم‌رنگی زد و سعی کرد حداقل با حرفاش کمی از ناراحتی اون پسر رو کم کنه

"نگران نباش هیونگ، به قولِ خودت تهیونگ چیزی نیست که به من مربوط باشه، همچی درست میشه و منم خوب میشم فقط زمان میخوام"

جین توی سکوت بهش خیره شد 

با جوابی که ازش شنید بیشتر به عمق داغون بودن اون پسر پی برد ولی ترجیح داد بهش حرفی نزنه و بذاره اون کمی با خودش تنها باشه

"بهتره بری خونه، خستگی داره از سر و روت میباره، شبیه پیرمردا شدی."

با شنیدن حرف جین خندید و به سمت میزش رفت

"خیلی خب هیونگ، یکم از کارم مونده نمیتونم نصفه ولش کنم، تموم شد میرم"

جین سرش رو تکون داد و همینطور که به سمت در میرفت بهش نگاه کرد

"منتظرت میمونم، کارت تموم شد باهم برمیگردیم"

لبخندی زد و از اتاق خارج شد

با رفتن جین، به سمت میزش برگشت، سرجاش نشت و سعی کرد خودش رو با مشغول کردن به کار یکم سرگرم کنه تا از شر چیزایی که توی مغزش بود خلاص بشه

همیشه تنها راهش برای فرار کردن از همه چیز کار بود، شاید اینطوری یکم مغزش رو از مسیر اصلی فکرای همیشگیش منحرف میکرد

ولی همیشه این سوال رو از خودش میپرسید که این تا کی ادامه داره؟

Report Page