390

390



390

ویهان تو گوشم گفت

- ما انتقامشو میگیریم 

سر بلند کردمو سوالی نگاهش کردم که گفت 

- شک ندارم کار پورسفونه بود ... آره ؟

با تردید سر تکون دادم که ویهان با عصبانیت لب هاشو به هم فشرد 

نگران گفتم 

- حالا ... 

نمیدونستم چطور خطابش کنم ؟

بچمون چی میشه ؟

خیلی حس غریبی بود به زبون آوردن این جمله 

ویهان قبل اینکه من چیزی بگم انگار فهمید تو ذهنم چیه 

لبخند کمرنگی رو لبش نشستو گفت 

- نمیذاریم براش اتفاقی بیفته ... آذرخشو از ما گرفتن... این کوچولو دیگه نمیتونن 

با این حرف ویهان باد شدیدی تو جنگل پیچید 

شاخه ها با هیایو تکون خوردنو انگار باد دور ما حلقه زد 

بیشتر تو آغوش ویهان فرو رفتمو صدای آشنا پورسفونه که تو گوشم زمزمه کرد 

- تو شرطو باختی ... پس باید این کوچولو رو به من بدی . 

چشم هامو بهم فشردمو فردای زدم 

نه ...

انگار صدام تو جنگل پیچید

شایدم تو سر خودم بود 

اما انگار صدام اکو شد 

با نوازش بازوهام آروم چشم هامو باز کردم 

این تالار سنگی و سردو میشناختم 

هادس ...

ما پیش هادس بودیم 

با تردید از آغوش ویهان جدا شدم

برگشتم به پشت سرم 

هادس رو تخت پادشاهیش نشسته بودو پورسفونه کنار اون با غرور ایستاده بود 

با عصبانیت گفتم 

- تو که میخواستی آذرخشو بکشی... برای چی با من شرط گذاشتی ؟

قبل از هادس پورسفونه جواب داد

- چون انتظار نداشت من پیداش کنم

هادس به پورسفونه اخم کرد و گفت 

- من برنامه یا برای کشتن آذرخش نداشتم. 

پورسفونه بی تفاوت به این نگاه هادس گفت 

- تو اونو اینجا میخواستی... من تا ابد برات آوردمش عزیزم. عاشقانه نیست ؟

هادس به این حرف پورسفونه محل نداد و رو به من گفت

- یه عمانتی پیشت دارم... شرط ما تموم شد. 

تو سکوت بهش نگاه کردم

عمانت ؟

پورسفونه گفت 

- عقیق سرخ صداقتو پس بده ال آی 

تازه متوجه شدم منظور هادس چیه 

عقیق سرخو از جیبم بیرون آوردم

ویهان گفت 

- بخاطر این مارو تا اینجا کشیدی؟

پورسفونه با ذوق اومد سمت من و گفت 

- آره ... برای این و برای تموم کردن این شرط 

ناخداگاه دستمو عقب کشیدمو رو شکمم گذاشتم 

سریع گفتم 

- این شرط کامل شده ... نیازی به تموم کردنش نیست 

هادس گفت 

- بیا کنار پورسفونه . من این لجبازی بیمار گونه تورو نمیفهمم 

یه لحظه چشم های پورسفونه رد غم گرفت

یه غم واقعی و عجیب 

یه درد آشنا و قابل لمس بود برام

شاید بخاطر همین متوجه اش شدم

چون خیلی سریع محو شدو جای خودشو به نفرت و خشم داد

شاید ما هم درد بودیم

هر دو جائی بودیم که بهش تعلق نداشتیم 

تمام سالهای زندگیم تو قبیله پدرم برام عذاب بود

جائی که من واقعی توش بی ارزش بودو معیار سنجش چیزی نبود که منو بتونه بسنجه 

درست مثل پورسفونه ... دختر ایزد بانو زایش و باروری... تو سر زمین تاریک و سیاه مردگان ...

نگاه منو پورسفونه قفل بود که هادس گفت 

- عقیقو به من بده ال آی ... قرار بود آذرخشو برام بیاری که نتونستی . پس اون روح تو وجودت به اینجا تعلق داره ...


این روزا که برخی دوستان خونه نشین شدین و توفیق اجباری خونه موندن دارین پیشنهاد میکنم رمان های کانال مارو از دست ندین.

هم سرگرمیه هم حمایت از نویسنده های مورد علاقتون 💕👇

https://t.me/mynovelsell

Report Page