#39

#39


داستان از دید آتوسا

گذر زمان از دستم در رفته بود

دیگه نمیدونستم روزه یا شب

چند روزه که اینجام؟!

زانوهامو بغل کردم و سرمو روش گذاشتم

یعنی بقیه دارن دنبالم میگردن؟

مامان الان تو چه حالیه؟

«نگران نباش...من اینجام... همه چیو درست میکنم...!»

صدای هیراب توی سرم پیچید

اشک تو چشمام جمع شد

آروم با خودم زمزمه کردم

«تو بهم قول دادی...»

یعنی الان دنبالم میگرده؟

اصلا براش مهمه پیدام کنه؟

سرمو آروم بلند کردم و به پروانه روی دستم خیره شدم

برای هزارمین بار توی این مدت پروانه رو لمس کردم

«خواهش میکنم...»

پروانه دیگه درخششی نداشت

اشکی از چشمم افتاد

بالاخره پیدام میکنن...باید پیدام کنن

اون بهم قول داده...

صدای در سنگی بلند شد و منو از فکرام بیرون آورد

اهریمن از بین سایه ها بیرون اومد و با فاصله ازم وایساد

بدون هیچ حرفی نگاش کردم

«خدای من نگاش کن چه منزجر کننده...ناجی افسانه‌ای...!»

اینو گفت و با صدای بلند خندید

«هیچکس به تو اهمیت نمیده...حتی اون هیراب عزیزت که بخاطرش تو این وضعی هیچکاری واست نمیکنه!»

«اونا دارن دنبالم میگردن!»

بهم نزدیک تر شد و روبروم رو زانوهاش خم شد

«وای آتوسای ساده...!»

دستشو آورد جلو و یه تیکه از موهامو که اومده بود تو صورتم کنار زد

«تو فقط واسه اونا یه وسیله بودی...یه وسیله که بتونن کار خودشونو باهاش راه بندازن!»

«اونا دوستای منن!»

اون دوباره خندید

«میخوای بهت نشون بدم؟»

آب دهنمو قورت دادم و هیچی نگفتم

«هیرابی که فکر می‌کنی نجاتت میده کوچیک ترین تلاشی واسه پیدا کردنت نکرده!»

بغض گلومو گرفت ولی هیچوقت نمیذارم اون شکستنمو ببینه!

«داری دروغ میگی! اون دنبالم میگرده...اون بهم قول داده!»

اهریمن یه تیکه از موهاشو گذاشت پشت گوشش

«ولی من میتونم خلافشو بهت ثابت کنم!»

یه لبخند زد و از جاش پا شد

دستاشو تو هوا حالت دایره چرخوند و یه دریچه مثل پورتال درست کرد

«خوب نگاه کن!»

چند ثانیه بعد توی دریچه تصویر تنگه ظاهر شد

همه درحال رفت و آمد بودن

هیراب اونجا بود...!

همراه یه پسر دیگه

داشتن قدم میزدن و میخندیدن!

«همین الان که تو داری اینجا از درد و غم و بدبختی به خودت میپیچی و گریه می‌کنی اونا دارن زندگیشونو میکنن...هیچکدومشون به تو اهمیت نمیدن!»

اشک تو چشمام جمع شد و بدون هیچ حرفی فقط خندیدنای هیرابو نگاه کردم

«این حقیقت نداره...داری دروغ میگی!»

«آتوسای ساده...حتما فکر کردی اون محافظ بهت دلبستگی داره؟»

بالاخره تسلیم شدم و اشکی از چشمم افتاد

«دخترک ساده‌...واقعا فکر کردی اون بهت اهمیت میده؟»

اشکام یکی بعد از دیگری روی صورتم راهشونو پیدا کردن

اون خوشحال بود...! میخندید!

اشکامو پاک کردم ولی بازم سریع جایگزین شدن

بود و نبود من اصلا براش فرقی نداره!

«تمومش کن!!»

داد زدم و سرمو سمت دیگه‌ای چرخوندم تا دیگه چیزی نبینم

اهریمن پورتالو بست و بهم نزدیک شد

«میبینی؟تو خودتو و خانوادتو بخاطر همچین موجودایی به خطر انداختی...!»

سرمو با دستام گرفتم

«دست از سرم بردار...!»

دستشو جلو آورد و یه تیکه از موهامو دور انگشتش پیچید

«هنوزم دیر نشده... میتونی پدرتو نجات بدی...خودتو نجات بدی!»

بدون هیچ حرفی فقط به حرفاش گوش دادم

«کافیه تا دیر نشده طرف درستو انتخاب کنی...»

با دست دیگش صورتمو گرفت

«به من کمک کن تا اونا رو نابود کنم...در عوضش منم تو و پدرتو رها میکنم...هرچیزی که بخوای بهت میدم...! میتونم کاری کنم ثروتمندترین آدم شهرت بشی...!»

انگشتشو بیشتر دور موهام پیچید و تا کنار گردنم آورد

«فقط کافیه برام قسم بخوری...قسم بخوری که به من خدمت میکنی...!»

آروم سرمو چرخوندم سمتش و نگاش کردم

«آخرین روز از عمرم هم مونده باشه به تو عجوزه خدمت نمیکنم!»

به محض اینکه اینو گفتم یه سیلی محکم تو گوشم زد و با ناخونش اون تیکه از موهام که دور انگشتش بود جدا کرد!

«دختره احمق!»

از جاش پا شد و به موهام که تو دستش بود نگاه کرد

«قسم میخورم کاری میکنم که واسه اینکه بکشمت بهم التماس کنی!»

اینو گفت و تو سایه ها ناپدید شد

صورتمو با دستام پوشوندم و دوباره اشکام راه گرفتن

صورت هیراب وقتی میخندید از جلوی چشمام رد شد

روی زمین دراز کشیدم و صورتمو رو دستام گذاشتم و از ته دلم گریه کردم

«دخترک ساده... واقعا فکر کردی اون بهت اهمیت میده؟»

صدای اهریمن تو سرم پیچید

شاید واقعا فکر میکردم که بهم اهمیت میده...

شبی که فهمیدم بابام ناپدید شد تو ذهنم مرور شد

وقتیکه بغلم کرد...

شوخی کردناش...

خندیدناش...

وقتیکه دستشو رو موهام کشید...

صورتم از اشکام خیس شده بود

من چه فکری پیش خودم کردم؟!

آروم با خودم زمزمه کردم

«چطور تونستم انقد ساده باشم...!»

___________________________________

T.me/royashiriiin 🦋

Report Page