#39

#39

آخرین دراگون به قلم آفتابگردون

«آرماند» سلامی بهم کرد

و من جواب دادم.

کنارمون نشست 

«تامسین» هم پیرو اون

به جمع ما اضافه شد.

میترسیدم بهش نگاه کنم.


اون «ناتان» احمق کجاست؟

خوشحالم این دفعه نیستش.

البته «تامسین» ببخشید که درمورد برادرت

اینجوری حرف میزنم اما اون واقعا یه بیشعوره!


«تامسین» خنده ی جذابی رو لبهاش نشست:

«لیلیان» راستش تو این مورد باهات موافقم!


ناخوداگاه باهم خندیدیم.

ناگهان با «تامسین» چشم در چشم شدم!

سریع نگاهم رو دزدیدم،

اما نگاه خیره و سنگین اون روی من بود!


یعنی فهمیده؟!

نه!!!

اگه فهمیده بود زودتر از اینا میومد سراغت احمق!


«آرماند» رو به «لیلیان»:

میشه یکم با هم قدم بزنیم؟

«لیلیان» با لپهای قرمز شد لبخند کوچکی زد:

آره...

اتفاقا یه سری گیاه برای معجونم نیاز دارم،

خوشحال میشم همراهیم کنی.


«لیلیان» و «آرماند» از ما دور شدن

حالا فقط من بودم

و نگاه های خیره ی «تامسین».

لعنتی چرا از نگاه کردن من بر نمیداره!


تا کی میخوای ادامه بدی «لوکاستا»؟


چی؟!


قلبم به طرز وحشتناکی به قفسه ی سینم میکوبید!


میگم تا کی میخوای تو خوابهای من رفت و آمد کنی؟


مـ...

منظورت چیه؟

من...

من کی به خواب تو اومدم؟

چی داری میگی!


بنظرت من شبیه احمقام؟

فکر میکنی متوجه نمیشم؟ 

«لوکاستا» بهتره همینجا تمامش کنی!

اینجوری فقط به خودت آسیب میزنی.


بلند شد چند قدم دور شده بود که صداش زدم:

«تامسین»...

من نمیخواستم بهت آسیب بزنم...

من واقعا...

من نمیخوام که تو آسیب ببینی...

من نمیخواستم انرژی تو رو بدزدم!


«تامسین» بدون حرف اونجا رو ترک کرد.


Report Page