39

39


#پارت۳۹

#قلبی‌برای‌عاشقی


شایان و نگار هم اومدن و همه باهم صبحونه خوردیم. اون دختره همش تو خودش بود و چیزی نمیگفت 

سکوت کرده بود کامل 


میدونستم دردش چیه! میدونستم چرا ناراحته 

اما باید همیشه تو این غم بمونه!!

به چشماش نگاه کردم 

چشمایی که... 


با شنیدن صدای نگار به خودم اومدم 

_رهام کجایی دوساعته دارم صدات میزنم!!


_ هان همینجا 


اروم یه معلومه گفت. چیزی نگفتم بلند شدم 

و رفتم بیرون... صدای شایان به گوش رسید 


_ آسکی خانم 

‌_بله 

_شما چقدر خوشگلید 

دستامو مشت کردم... 

_ممنون 

‌_رل دارید؟؟؟ 

چشمامو پرحرص رو هم گذاشتم 

_ممنونم  


صدای خنده ی نگار بلند شد : اااا شایان این چه حرفیه!!

دندون قروچه ایی کردم 

شایان خندید از اون خنده هایی که دلم میخواست دندوناشو خورد کنم!


_ااا مگه چی گفـــ... 

با صدای بلندی اسم آسکی رو صدا زدم. حرفش نصفه موند 


آسکی سراسیمه اومد کنارم

_اقا چی شده؟؟ 

_ با من بیا 

و خودم جلوتر ازش راه افتادم به طرف حیاط 

وسط حیاط ایستادم و با پوزخند گفتم 


_خوشت میاد جلوی دید مردا باشی؟؟ 

گیج هانی گفت 

_یعنی چی؟؟ 


دستمو تو جیب شلوارم فرو کردم : واضحه

Report Page