39

39

Behaaffarin

جواب میثم شوکه م کرد:

-      تو اصلا این مدت گیر دادی که من دارم با کیانا خیانت میکنم، نکنه خودتی که خیانت میکنی؟ نکنه دلت جای دیگه گیره؟ چرا انقدر بنای ناسازگاری گذاشتی؟ میخوای از دست من خلاص شی بری با کی؟

دهنم باز و بسته شد ولی نتونستم جوابی بدم

دستام شروع کرده بود به لرزیدن

با صدایی که به سختی شنیده میشد گفتم:

-      چجوری میتونی به من همچین تهمتی بزنی؟

خیلی خونسرد جواب داد:

-      همون جوری که تو میزدی. جدا از اون، کافر همه را به کیش خود پندارد. حتما خودت یه مشکلی داشتی که فکر میکردی ماهم خائنیم.

بعد هم بلند شد و رفت

به همین سادگی رفت..

اما من همونطور نشسته بودم

با خودم فکر میکردم یعنی آخرش من شدم مقصر؟

این همه مدت اذیت شدم و تهش همه کاسه کوسه ها سر من شکست...

چند دقیقه ای که گذشت کنجکاو شدم من رو انقدر راحت اینجا گذاشت و کجا رفت؟

محلی قرارهاشون با کیانا رو میدونستم

یعنی فورا رفت پیش کیانا؟

رفتم اونجا و دورتر ایستادم

درست حدس میزدم

رفته بود پیش اون

داشت سیگار میکشید

دستش روی شقیقه هاش بود

جفتشون ساکت بودن

مشخص بود میثم کلافه س

ولی نمیخواستم بیشتر بمونم

از اونجا دور شدم که دیدم گوشیم زنگ میخوره

علی بود

علی همیشه با من خوب بود و بهش اعتماد داشتم

جواب دادم:

-      جانم علی؟

-      بهییییییییی، کجایی؟

-      حال و حوصله ندارم علی. بعدا حرف بزنیم

-      میدونم با میثم دعواتون شده. کیانا بهم مسیج زد. میخوام ببینمت

لوکیشن یه پارک نزدیک همونجا براش فرستادم و گفتم بیاد

امیدوار بودم ندونه کیانا و میثم کجان

وگرنه ازین فاصله کم بین اونا و لوکیشنی که من براش فرستادم، میفهمید دنبالشون بودم

علی کمتر از یه ربع رسید

اولین چیزی که گفت این بود:

-      باهم دیدیشون؟

لعنتی! آخه مگه میشه علی ندونه اون دوتا کجان؟ کاش باهاش یه جای دیگه قرار گذاشته بودم..

منتظر جواب من نموند و ادامه داد:

-      میثم خیلی دوست داره بهی. انقدر اذیتش نکن

-      خودمم دارم اذیت میشم که اذیت میشم. واقعا کارای کیانا از نظر تو اوکیه؟

-      نه

-      پس چرا به میثم چیزی نمیگی علی؟

-      صدبار گفتم! هزار بار گفتم! ولی رابطشون خیلی قدیمی تر از رابطه من و کیاناس. جوابش اینه که من نمیفهمم

-      نه. مشکلش اینه که خودش نمیخواد بفهمه علی. من با این شرایط نمیتونم بمونم

علی دستی به موهاش کشید و کلافه گفت:

-      باشه. چند روزی به خودتون فرصت بدین.

اما توی اون لحظه انقدر عصبانی بودم که دیگه هیچی از این رابطه نمیخواستم.

همین رو هم بهش گفتم و علی پاشد برای جفتمون آبمیوه خرید

آبمیوه رو که خوردیم از هم جدا شدیم و من برگشتم خونه و اون هم پیش دوست هاش

چند روز از میثم خبر نداشتم

 خودم رو با درس هام سرگرم کرده بودم تا دلم تنگ نشه

اون رو نمیدونستم...

تا اینکه یه شب بهم پیام داد فردا صبح ساعت 11 پارک .....  باش و لوکیشن پارک رو فرستاده بود

منم فقط نوشتم باشه

دوست داشتم بدونم چی میخواد بگه

صبح روز بعد، بهم گفت مترو همدیگه رو ببینیم و تا پارک پیاده روی میکنیم

منم قبول کردم

آماده شدم و وقتی رسیدم، به محض دیدنم بغلم کرد

مشخص بود دلش برام تنگ شده

فکر کردم حتما میخواد از موضعش بیاد پایین

اما....


Report Page