#39

#39


#رمان_برده_هندی🔞

#قسمت39


ارباب از پشت بهم چسبیده بود و پایین تنشو بهم میمالید.

خواستم از جا بلند بشم که دستشو روی کمرم گذاشت و خمم کرد. کنار گوشم زمزمه کرد:

_ حیف بخیه داری و گرنه این پوزیشن اساسی حال میده.

حس میکردم گونه هام دارن آتیش میگیرن.

ارباب وقتی دید از تقلا ایستادم نگاهشو از پشتم گرفت و به صورتم دوخت.

وقتی دید سرخ شدم ضربه ایی به پشتم زد بعد به سمت چادر رفت تا درستش کنه.

با دست خودمو باد زدم تا سرخی گونه هام از بین بره. نیم نگاهی به ارباب انداختم که سخت مشغول کارش بود بعد خودمو جمع و جور کردم و بهش کمک کردم.

بعد از اینکه کار چادر تموم شد . ارباب خسته خودشو روی حصیر انداخت و رو به من کرد:

_ببین چیزی برای خوردن هست اگه بود غذا درست کن

چشمی زیر لب گفتم و به سمت سبد غذا رفتم با دیدن ماکارونی و رب گوجه توی سبد صدامو بلند کردم و گفتم:

_ ارباب ماکارونی درست کنم؟


صدای بله گفتنش باعث شد سریع دست به کار شم و مشغول آماده کردن غذا شدم. غرق کارم بودم که صدای ارباب شنیدم:

_ میگم ریما

سرمو به طرفش چرخوندم و قبل اینکه جوابشو بدم چشماشو ریز کرد و گفت:

_ لامصب پشتت عجیب گرد و قلمبه اس ها جون میده واسه..

با خجالت وایی گفتم که ساکت شد و بهم نگاه کرد.

با دیدن خیرگی نگاهم با شیطنت ادامه داد: _ یادم بنداز بخیه هات که خوب شدن بیارمت جنگل مدل تارزانی بکنمت!

چشمام گرد شد که ارباب بلند زیر خنده زد. از خجالت و حرص بدنم میلرزید بیحواس و بلند گفتم:

_ حساااام اذیتم نکن.

خنده اش یکهو قطع شد.شوکه شده نگاهم کرد.

خدامرگم بده صدا ناز کردنم این وسط چی بود؟

_ معذرت میخوام ارباب.از دهنم پرید.ببخشی......

توی حرفم پرید و مسخ شده گفت:

_ دوباره بگو!

Report Page