39

39

وارث شیخ

39 

عمو گفت 

- من فقط نگران تو ام برادر ... تو انقدر از ازدواج پسرت خوشحالی که چشمتو به حقایق بستی. 

با این حرف پدر سکوت کرد 

اما عمو دوباره گفت

- من میرم تا شما راحت باشین. میدونم که یه روز میای سراغم و ازم خواهش میکنی شرایط پیش اومده رو برات درست کنم 

بازم سکوت شد 

پدرم ناراحت شده بود

میدونستم 

وگرنه سکوت نمیکرد

من اونو بین خودم و عمو قرار دادم . اما مجبور بودم. جز این بود بازی رو میباختم 

برگشتم اتاقم 

حالا من باید میرفتم پیش پدر ...

باید تصمیم میگرفتم

راجع به آِیه به پدر بگم یا نه ...

از زبان هانا :

مامان و بابا بلاخره خیالشون راحت شد و رفتن 

بهیه برام نهار آورده بود

به زور خوردم

نمیدونم چرا انقدر بی میل بودم

این افکار و نگرانی های تو سرم نمیذاشت طعم غذا رو حس کنم . رو تخت دراز کشیدمو به رقص تور های تخت تو باد ملایمی که تو اتاق میپیچید نگاه کردم 

نکنه این قصه شاه پریون که با عثمان واردش شدم بخواد تباه تموم شه 

نکنه اتفاقات بد پشت در باشن 

درست همین لحظه در باز شدو عثمان اومد تو

قلبم یه لحظه تند زدو نگران نشستم رو تخت . عثمان با تعجب نگاهم کردو گفت 

- ترسوندمت ؟

نفس عمیقی کشیدمو گفتم 

- یکم... دوباره دراز کشیدم 

عثمنان با لبخند اومد کنارم نشست


دوستان رمان وارث شیخ ۱۰۰ قسمته . الان فسمت ۳۹ هستیم. من تا آخر رایگان تو کانال میزارم. خودتون که میبینید سوپرایز شبانه هم میزارم . پس وقتی میگم فایل کامل فروشیه درواقع جنبه اختیاری داره . اگه کسی دوست داره زودتر رمان بخونه. یا دوست داره فایل داسته باشه بازم بتونه بخونه . یا اینکه بخواد از نویسنده حمایت کنه میتونه این فایلو از اینجا بخره 💖👇

https://t.me/mynovelsell/571

Report Page