39

39


رمان #دختر_بد


قسمت سی و نهم

از لحن ملتمسش دلم میسوزه و یکباره عقده ی درونیم فوران میکنه و سرش فریاد می کشم:

-از کجا می خواستی بفهمی که چه بلایی سرم اومده؟ مدام سرت تو آناتومی بدن بود و جزوه هات... لباسای سیاهم رو نمی دیدی! اصلا یه بارم شد که لباسام به چشمت بیاد؟ یادت میاد اولین و اخرین روزی که همدیگه رو دیدیم چی تنم بود؟ خبر مرگ مادرم رو بهت می دادم؟ چه طوری؟ وقتی حتی جواب تلفنام رو نمی دادی؟ جواب می دادی و سرم فریاد می کشیدی که چته، چه مرگته، چه قدر زنگ می زنی؟ حتی نمی شنیدی چی می خوام بگم. قطع می کردی و هرچی انتظار می کشیدم زنگ نمی زدی دلیل اون همه تماسم رو بپرسی... من از تو انتظار داشتم کنارم باشی وقتی داشتم تنهایی عزاداری می کردم... آذر و سعید سفر بودن، ازشون انتظار نداشتم... تو همه زندگیم بودی که می خواستم غم و شادیم رو باهات تقسیم کنم ولی حتی برای شادیها هم نمی اومدی چه برسه وقت سختی...

اشکام سیل وار فرو میریزه و هق هق راه نفسم رو می بنده و در یک لحظه محکم در آغوشش فشرده میشم و مثل هیچ وقت دیگه، صداش قصد اهدای آرامش داره...

-معذرت می خوام هیوا... ببخش که برام ساده شده بودی... منِ نفهم...

آغوشش رو نمی خوام و دلم برای پارسا و وقت بی دریغی که برام میذاره پر می کشه. محکم به پهلوش مشت می زنم تا رهام کنه و سرش فریاد می کشم.

-ولم کن لعنتی...

بدنش رو کنار می کشه و سفیدی چشماش به قرمزی می زنه. با حرص ضربه ی دیگه ای به شونه اش می زنم و نمی تونم بدون حرفی ترکش کنم.

-خیلی بی شرم و حیایی...

از ماشین پیاده می شم و درست سر خیابون شرکتیم. مسیر باقی مونده رو پیاده طی می کنم و درست جلوی شرکت پارسا رو می بینم که همراه دختری که قیافه اش خیلی آشناست، از دفتر بیرون میاد و بدون دیدن من، سوار ماشینش می کنه و سریع حرکت میکنند.

شک ندارم همون دختری بود که تو رستوران باهم بودند. کسی که سعید گفت عشق اولش بوده و الان با خنده همراه هم رفتند...

همینطور مبهوت نگاشون می کنم و دست و پام برای حرکت کشش ندارن. ماشینی کنارم ترمز می کنه و کسی پیاده می شه.

-سوار شو بریم دنبالشون...

باز مقابل امیر ضایع شدم و این دیگه عمق فاجعه است، همین الان اونطوری از علاقه ام به پارسا دفاع کردم و حالا این طوری سنگ روی یخ شدم!

دستم رو می کشه و بی این که بخوام، دنبالش کشیده میشم و روی صندلی ماشینش رها میشم. سریع و تیز میشینه و به سرعت حرکت می کنه و همونطور حین حرکت کمربندمو برام می بنده و من سرخ و داغ شده از عذابی که می کشم فقط ساکت موندم و بالاخره تو اتوبان پشت سرشون قرار می گیریم.

حرفی برای گفتن ندارم و امیر با چالاکی تعقیبشون می کنه. 

دوست ندارم این طوری دنبالشون بیفتم ولی الان که موقعیتش هست، خودمم می خوام بدونم قضیه چیه و بالاخره یکی از رستورانای لوکس توقف می کنن و امیر هم با فاصله ازشون ماشینش رو پارک می کنه.

اونا داخل میرن و ما همین بیرون از پشت شیشه های رستوران تماشاشون می کنیم. طاقت نمیارم و گوشیمو برمی دارم.

شماره ی پارسا رو می گیرم و درحالی که تماشاش می کنم، تماسم رو وصل می کنه و می خنده.

-جانم هیوا؟

نگام به دختر مقابلشه که با لب خونی چیزی بهش می گه و من نمی شنوم و آروم می پرسم: خوبی پارسا؟ امشب شوی لباس بود، نمیای؟

-نه عزیزم، یه قرار کاری دارم، واقعا کاریه ها... اگه زودتر تموم شد میام پیشتون...

-باشه، خداحافظ...

-هیوا واقعا کاریه عزیز...


نویسنده : یغما


ادامه دارد...

Report Page