39
39
اومد بالا و وارد شدیم
آلا خیلی مضطرب بود
پائین رسیدیم گفت
- منو میبرین خونه آرزو ؟
- چرا اونجا ؟ تو که گفتی میخوای نفهمه
- آخه خونمون خیلی دوره براتون سخته
- مگه خونتون میدون ... نیست
با چشم گرد نگاهم کرد که گفتم
- خونه پرد مادر خودمم اون سمته
چشم هاش قشنگ گرد شدو لب زد
- جدا ؟
سری تکون دادم که آلا گفت
- اونجا البته خونه آرزوئه
پیاده شدیمو گفتم
- خونه خودتون کجاست ؟
با خجالت گفت
- همونجاست... ما با هم زندگی میکنیم
بیشتر مشکوک شدم و راه افتادیم . آلا ساکت بودو پرسیدم
- برادرت چرا زندانه ؟
با دو دلی گفت
- راستش ... زندان بود ... الان ...
- الان چی آلا ؟
- آقای مهندس... ما خانواده بدی نیستیم به خدا .... اما بد شانسی آوردیم ...
- آلا الان برادرت کجاست ؟
آلا اشکش راه افتادو آروم گفت
- برادرم سال پیش ... برادرم اعدام شد ...
نزدیک بود بزنم رو ترمز از رو شوک . اصلا انتظار نداشتم .. آلا با اشک گفت
- برادرم مست بود ... دعوا میکنه ... با ماشین میزنه به یه عابر اونو میکشه ... قتل عمد حساب میشه . تقاضای قصاص کردن و ...
هنگ بودم
مگه میشه .... داشت راس میگفت ؟ یعنی من انقدر بی اطلاع بودم!
آلا آروم میگه
- بعد این اتفاق مادرم سکته میکنه زمین گیر میشه. خرم جارو داداشم میداد . دستمون خالی میشه مجبور میشیم بیایم خونه دامادمون. به خدا من آدم بدی نیستیم ...
هی این جمله رو تکرار میکرد
کلافه گفتم
اگر برای خوندن ادامه رمان #حس_گمشده عجله دارین و دوست دارین سریع تر این رمانو بخونین میتونین با مبلغ ناچیز این رمان رو خریداری کنین . اینم آدرس فروش 👇