380

380


۳۸۰

انگار از سوال من جا خورد 

ابروهاش بالا مریدو آروم گفت

- سیاوش مثل پسر منه 

- منظورم نسبت حقیقیه 

- هیج نسبت خونی بین ما نیست .

با این‌حرف سکوت کرد 

به راهرو نگاه کرد

سیاوش از اتاق اومد بیرونو درو بست 

ناهید گفت 

- سیاوش دوست پسر مرحومم بود ... برای من مثل اون عزیزه 

با این حرف به من نگاه کردو گفت 

- ازت میخوام تنهاش نذاری... مثل امشب که اومدی پیشش 

سیاوش رسید به ما و سر گرم کاتالوگ بود 

کنارم نشستو گفت

- متنش سنگینه . از پسش بر میای؟ 

خیره به سیاوش نگاه کردم 

من واقعا هیچی راجع به سیاوش نمیدونستم 

حالا شاید هیچی هیچی نه !

اما خیلی چیزا بود که نمیدونستم

از گذشته سیاوش و از این آدم مخفی پشت نقاب جدی و مغرور خیلی کم میدونستم

ناهید از سیاوش چی دیده بود که انقدر براش مهم بود؟! 

مثلما فقط دوستی سیاوش با پسر ناهید دلیل اینهمه نزدیکی نمیتونه باشه! 

میتونه؟؟

سیاوش یه ابروشو بالا انداخت

کاتالوگ جلو صورتم تکون دادو گفت 

- خوبی آرام؟

- سریع گفتم

- آره ... چرا منو دست کم میگیری من آیلس ۶ دارم 

با این حرف کاتالوگ ازش گرفتمو نگاه کردم که سیاوش گفت 

- چرا آیلس داری؟ مگه میخواستی از ایران بری 

خیره به کاتالوگ گفتم 

- یه زمانی آره ... اما بعد فوت برادرپ دیگه نه 

سیاوش آروم گفت 

- روحش شاد 

ناهیدم همینو گفت

زیر لب مرسی گفتمو ناخواسته غرق شدم تو خاطرات

سیاوش هم شاید خیلی چیزا راجع به من نمیدونست 

ما هر دو نیاز داشتیم که بیشتر از همدیگه بدونیم

خیلی بیشتر 

اما اتفاقات عجیلی که پشت سر هم می افتاد به ما اجازه تمرکز به خودمون نمیداد

با صدای ناهید به خودم اومدم که گفت 

- سفر چین کی شد سیاوش ؟

- دو شنبه ...

با این حرف نگاه سیاوش و ناهیدو رو خودم حس کردم

هنوز تصمیم نگرفته بودم چکار کنم

دو شنبه چهار روز دیگه میشد و وضعیت بابا معلوم نبود 

سر بلند کردمو رو به سیاوش گفتم

- باید بری چین؟ 

- اوهوم‌

- چند روزه ؟ 

سیاوش هنوز جواب نداده بود که ناهید در ظرف شکلاتو برداشت 

بوی وانیل خفیف شکلات ها بلند شدو مغزم یهو قفل کرد 

دلم پیچیدو حس کردم الانه که بالا بیارم

Report Page