38

38


🌌🌌🌌🌌🌌

🌌🌌🌌🌌

🌌🌌🌌

🌌🌌

🌌

🌌#انتقام_از_عشق🌌

🌌#ب_قلم_لیلی🌌🌌#پارت_438🌌


🌌.تارا.🌌


چشمامو باز کردم،درد تنو بدنم بطرز عجیبی کم شده بود،درسته هنوز با هرنفسی که میکشیدم پهلوم تیر میکشید،اما شدتش از قبل خیلی کمتر شده بود،به اطراف نگاه کردم،اخرین صحنه ای که یادم میومد،حیاط اون خونه عذاب بود.خونه ای که هیچوقت دلم نمیخواست دوباره ببینمش.یکم سرمو بلند کردمو به اطراف نگاه کردم،انگار تو یه مطبی جایی بودم.با دیدن ارسلان که سرشو کنار دستم روی تخت گذاشته بود لبخند کم جونی زدم،پس اون سایه،مردی که برای نجاتم اومده بود،توهم نبود،ارسلان بود،برادرم.

ناخداگاه پلک زدمو اشکام روی صورتم ریختن،یعنی همه چی تموم شد؟؟نجات پیدا کردم؟؟دیگه جام امن بود؟؟

اروم دستمو روی سرش گذاشتم،که یهو از جا پرید،انگار خوابش برده بود،به اطراف نگاه کرد.


ارسلان_چی شده؟؟خواهری؟؟درد...


یهو ساکت شدو همینجور بهم نگاه کرد،انگار تازه متوجه شد که بیدار شدمو با هیجان منو محکم به اغوشش کشید که صدای اخ گفتنم بلند شد.اما ارسلان بی توجه به من محکمتر بغلم کردو سرو صورت و موهامو پشت هم میبوسید.


ارسلان_الهی من قربونت برم خواهری.تو که منو نصف عمر کردی زشتک،اووف خدایا شکرت،بالاخره چشمای قشنگشو باز کرد،خوبی درد که نداری؟!


دستمو روی شونش گذاشتمو همونجوری که سعی میکردم از خودم جداش کنم گفتم.


+اگه تو یکم دستاتو شل کنی،مسلما درد منم کمتر میشه.اونموقع میتونم به خوب شدن فکرکنم.


 سریع به خودش اومدو ولم کرد،لبخند محوی بهش زدمو،نگاهی به خودم انداختم،دست زخمیمو باندپیچی کرده بودنو سرمی هم بهم وصل بود،خنده دار بود،حالا دیگه جفت دستام ازکار افتاده بودن،یکی گچو اونیکی باند.نفس ارومی کشیدم،یکم،فقط یکم حالم بهتربود،انگار تازه نفس بهم برگشته بود.

ولی مدام،اتفاقاتو لحظه هایی که تو اون خونه تجربه کرده بود یادم‌میفتاد.یادم میفتاد که چه بلایی سرم اومدو پوریا چیکار کرد.امروز تو اون خونه اتفاقایی برام افتاد که بعید میدونستم تا اخر عمرم بتونم فراموششون کنم.

با یاداوری همه ی اون اتفاقا اشک تو چشمام جمع شد که ارسلان با احتیاط دستمو گرفت.


ارسلان_نه دیگه،گریه نداریم،همه چی تموم شد.الان جات پیش من،پیش برادرت،امنه خواهری 


+م...منو...

ارسلان_هیش هیچی نگو خواهری،هرچی بود تموم شد،دیگه نمیزارم بهت نزدیک شه،خودم از این به بعد مراقبتم، به حساب اون عوضیم میرسم،بلایی به سرش میارم که..


تند تند سری تکون دادمو اروم گفتم.


_نه...نه.


درسته وحشتناکترین روز عمرم تو اون خونه عذاب بود،ولی من امروز با چشمای خودم دیدم که پوریا حالش خوب نبود،دیدم که شرایط روحی بدی داشت.اون به من اسیب زد درست.

اما من نمیتونستم اجازه بدم اسیب ببینه.با وجود همه ی اتفاقایی که امشب افتاد،بزرگترین ضربه رو پوریا خورد،من جسمی اسیب دیدم،اما روح پوریا امشب نابود شد،چون میدونستم با هر یاداوری اتفاقات امشب،هزاربار تو خودش میمیردو زنده میشد،و این برای اون بدترین تنبیه بود.ارسلان با بهت نگام کرد.


ارسلان_چی نه؟!

+با پوریا کاری نداشته باش.


چشماش تا اخرین حد ممکن گرد شدو گفت.


ارسلان_چرا ؟!


سرمو پایین انداختم،من هرچی میگفتم براش مسخره میومد،چون اون پوریایی که من امشب دیدمو ندیده بود.چون اون نمیدونست پوریا تا چه حد حالش بد بود.


+چونکه گناه داره،چونکه اون خیلی تنهاست داداش.


اخماش توهم رفتو یهو داد زد.


_چی داری میگی تارا؟اصلا میفهمی چی میگی؟؟تنهاست؟؟امروز توام پیش اون تنها بودی،ولی اون به تو رحم نکرد،یه نگاه به خودت انداختی؟اررررره؟!دستت بخیه خورده،دنده هات بخاطر لگدای اون عوضی ترک برداشته میفهمی این یعنی چی؟!یعنی با هرنفس کشیدن ساده،هزاربار میمیریو زنده میشی،زخم سرتو دیدی؟؟شانس اوردی که سطحی بودو بخیه ای نشد،شانس اوردی نشکست،اصلا شانس اوردی که ضربه مغزی نشدی.بدنتو دیدی اررره یادگارایی که با...


دیگه صداشو نمیشنیدم،جدا از صدای بلندش یاداوری دوباره اون اتفاقا داشت حالمو بدتر میکرد.محکم با دستام گوشامو گرفتو بدنم شروع به لرزیون کرد.دیگه طاقت صدای بلندو نداشتم،نمیتونستم تحمل کنم.ارسلان که متوجه حال خرابم شد سریع بازومو گرفت. 


_غلط کردم،غلط کردم ببخشید،خواهری ببخشید باشه باشه اصلا هر چی تو بگی،اروم باش،لال میشم دیگه هیچی نمیگم.


دویید رفت بیرون تا یکیو صدا کنه،چند لحظه بعدش با دونفر برگشت،نفسای ارومو پشت همی میکشیدم تا حالم سرجاش بیاد.اروم باش،اروم باش تارا.


دکتر_خب میبینم که مریض ما بالاخره بهوش اومد،حالت خوبه؟


فقط سر تکون دادم،از اینکه ادما منو با این وضع ترحم انگیز ببینن خجالت میکشیدم.


دکتر_خب خداروشکر که حالت خوبه،برات چندتا مسکن قوی مینویسم،احتمالا یکم دردت زیاد باشه،مسکن هارو مصرف کن که مشکلی پیش نیاد.


ارسلان_باشه چشم،مسکنارو من حلش میکنم،فقط دکتر...ترک دنده اش چی میشه؟!

دکتر_اون خیلی زیاد نیست،ولی متاسفانه برای اون کاری نمیشه کرد،یکم دردشو تحمل کنه تا به مرور خودش خوب شه.


با خجالت سرمو پایین انداختم،حالا داشتن راجبم چه فکرایی میکردن؟؟اروم گفتم.


+ارسلان میشه بریم خونه؟!

ارسلان_اره خواهری میریم،دکتر میتونیم بریم؟؟

دکتر_بله،چندروز استراحت کنی خوبه خوب میشی.


به کمک ارسلان لباسامو پوشیدمو به خونه ی ارسلان برگشتیم،تازه فهمیدم چرا درد تن و بدنم کم شده.بخاطر مسکنای قوی که بهم تزریق کرده بودن.تمام مدت از وقتی بهوش اومدم فکر پیش امیر بود،مرد مهربون من کجاست؟؟ولی از اینکه این سوالو از ارسلان بپرسم میترسیدم.

جلوی اینه ایستادم،با دیدن موهای کوتاهم بغض سختی تو گلوم نشست،حالا اندازه ی موهام به زور تا شونه هام میرسید،اونم انقدر کوتاه بلندو نامرتبی داشت که اگر میخواستم درستش کنم خیلی کوتاهتر از اینکه هست،میشد.نفس پردردی کشیدم،انقدری که برای موهام ناراحت شدم برای بقیه بدبختیام ناراحت نشدم.صورتم زردو رنگ پریده شده بود،امیر من کجا بود؟؟چرا نمیومد؟؟اصلا اگر امیر منو با این وضع میدید،میتونست دووم بیاره؟؟غرورش،مردونگیش له میشد،یکم جلوتر رفتمو با دقت صورتم و نگاه کردم،دلشوره ی بدی داشتم.نگران یه چیزی بودم،اما خودمم نمیدونستم چیه.تو اینه ارسلانو دیدم که تو چهارچوب در ایستاده به من خیره شده.


ارسلان_نمیخوای بگی امروز چی شد خواهری؟!

+نمیخوام راجبش حرف بزنم.

ارسلان_یعنی برادرت غریبه اس که نمیگی؟!


سری به معنی نه تکون دادمو اروم گفتم.


+نمیخوام دوباره اون لحظه ها یادم بیاد.


اومد جلو و همونجور که نزدیک میشد،دستاشو برای بغل کردنم باز کرد،ناخداگاه چشمامو رو هم فشار دادم،میدونستم میخواد بغلم کنه اما ترسیده به دیوار چسبیدمو ضربان قلبم بالا رفت.ارسلان با دیدن رفتارم شوکه شدو کم کم صورتش جمع شد،ناراحتی از صورتش میبارید.


ارسلان_اون عوضی چه بلایی سرت اورده که حتی از برادر خودتم میترسی خواهری.


چیزی نگفتمو فقط تو سکوت بهش نگاه کردم،میخواستم برم سمتش بغلش کنم اما نتونستم،ارسلان که انگار دیگه طاقت این وضعیتو نداشت،سریع از اتاق بیرون رفت.به محض رفتنش،در اتاقو بستمو روی تخت نشستم،

ناخداگاه دستمو روی شکمم گذاشتم،کاش دروغ نبود،ضربه ای که با شنیدن این خبر به قلبم خورد،از همه چی برام سنگینتر بود.سرمو بالا گرفتم تا اشکام نریزه،من برای هیچکس بدی نخواستم،اما هرکی که نزدیکم شد،یه خنجری تو قلبم فرو کردو رفت،اخرین نفرم صبا...

با صدای زنگ ایفون از افکارم بیرون اومدمو سریع از جام پاشدم که درد بدی تو شکمم پیچید،ضربان قلبم بطرز بدی بالا رفتو بی توجه به دردم پشت پنجره ایستادم.

حسش میکردم،اون بود،اشکام روی صورتم ریختن

امیر بود،امیر من اومد،کسی که الان بیشتر از هرکس دیگه ای بهش احتیاج داشتم اومده بود.

با خوشحالی رفتم سمت در اما قبل از اینکه دستگیررو پایین بیارم مکث کردم،چطور میتونستم به استقبالش برم؟؟اونم با این سرو وضع؟؟اونم با این موهای کوتاه.باید ازش دور میشدم اگر امیر منو میدید نابود میشد،باید ازش دور میشدم،امیر نباید منو میدید،دستمو از روی دستگیره برداشتمو دروقفل کردم.

پشت در نشستمو درحالی که اشکامو پس میزدم اروم صداش زدم.


+ارسلان.


دستگیررو پایین اوردو خواست درو باز کنه،اما متوجه شده که قفله.


ارسلان_ درو چرا قفل کردی خواهری؟!

+میشه به امیر بگی بره.


چند لحظه سکوت کرد،انگار از حرفم شوکه بود.


ارسلان_چی..؟چراا؟؟خواهری امیر دوساعته تو راهه،هزاربار مرده زنده شده تا بیاد به تو برسه اونوقت..

+میدونم،همه ی اینارو میدونم اما،نمیخوام ببینمش بگو بره.

ارسلان_اخه...

+خوواهش میکنم بگو بره.

_باشه باشه خواهری،بهش میگم تو فقط اروم باش.


به اشکام اجازه ریختن دادم،دستمو روی قلبم فشار دادم،حالا میخواستم این قلبی رو که خودشو برای دیدن امیر به درو دیوار میکوبیدو چه جوری اروم کنم؟؟دستم درد میکرد،اما روی قلبم فشارش دادم،میدونم،میدونم لعنتی،منم مثل تو با تمام وجود میخوام ببینمش،اما،اما راه درست این بود.

با تمام وجودم میخواستم ببینمش،دلم برای دیدنش پر میکشید،اما یعنی انقدر خودخواه شده بودم،که بخاطر دل خودم امیرو داغون کنم؟؟

یه صدایی ته مغزم بهم میگفت اره خودخواه باش برو پیشش،تو برای خوب شدن فقط به اون مردو آغوشش احتیاج داری.اما نه نمیتونستم اینکارو با امیر بکنم.اینجوری برای جفتمون بهتر بود‌.


    🌌...امیر....🌌


حتی منتظر اسانسور نموندم،دل تو دلم نبود فقط میخواستم برمو با چشمای خودم ببینم که سالمه،میخواستم مطمئن شم که از دستش ندادمو هنوزم دارمش،تا بیام اینجا و برسم هزار بار مردمو زنده شدم،ولی بالاخره رسیدم،حالا فاصله ی من تا تارام فقط یه در بود.

نفس عمیقی کشیدم،حالا وقتشه تمام عصبانیتم از پوریارو پشت این در بزارم،الان وقت ارامش دادن به تارا بود،تارایی که حتماخیلی ترسیده بود،تارایی که الان به من احتیاج داره تا کمکش کنم شوک امروزو فراموش کنه،پس لبخند بزن امیر،لبخند بزنو بازم مرحم روح اسیب دیده اش شو.بعدش میتونی بری سراغ پوریا،ولی الویت همیشه با تاراست.

به در واحد ارسلان که رسیدم با ذوق دستمو روی زنگ فشار دادم،لبخند پهنی زدمو استرسمو پشت اون لبخند پنهان کردم،میخواستم وقتی درو برام باز میکنه،لبخندمو ببینه.نه صورت ترسیده و عصبانیمو.

توقع داشتم تارا درو برام بازکنه،حتی بپره تو بغلم،ولی میدونستم الان انقدر ناراحت هست که اینکارو نکنه،حقم داشت اگر باهام قهر میکرد،اون به من زنگ زد،از من خواست تا نجاتش بدم،اما من دیر رسیدم،ولی اگه قهرم میکرد مهم نبود،چون انقدر نازشو میکشیدم تا باهام اشتی کنه،ولی الان فقط میخواستم ببینمش،همینش برای من کافی بود.اما جای تارا،ارسلان درو باز کرد،شوکه گفتم


_ارسلان پس تارا کو؟!تاررررا.تارایی.


ارسلانو کنار زدمو سریع وارد خونه شدم.


ارسلان_امیر صبر کن.


چشمم تو تمام خونه دنبال تارا میچرخید.


_تارا کجاست؟!تارررررا.

ارسلان_ارومتر امیر،چرا نمیزاری من حرف بزنم. 


مکث کردمو بهش نگاه کردم،چشمامو روی هم فشار دادم،امیر،امیر تو چقدر بی فکری،حتما تارا انقدر خسته شده که الان خوابیده،اونوقت من با صدای بلند صداش میزدم.لبخند محوی زدم،هرچند میدونستم از اینکه تو بغل من از خواب بیدارشه خیلی هیجان زده میشه.


_ارسلان خب چرا زودتر نمیگی که خوابیده،اونوقت منم انقدر سروصدا نمیکردم.

_خواب نیست امیر.ولی...


گیج به اطراف نگا کردم،اینجا چه خبر بود؟؟نکنه اصلا تارای منو پیدا نکرده بود؟؟


_ولی چی ارسلان؟؟چی میگی؟اصلا تارا کجاست؟!


خواستم برم سمت اتاق که ارسلان دستمو گرفتو گفت


_داداش تارا نمیخواد ببینتت.


🌌

🌌🌌

🌌🌌🌌

🌌🌌🌌🌌

🌌🌌🌌🌌🌌

#این_کانال_ثبت_شده_هر_گونه_کپی_برداری_پیگرد_قانونی_دارد

Report Page