#38

#38


چشمام رو باز میکنم.

نور آفتاب از لای پنجره میتابید...

صدای گنجشکایی که روی شاخه درختا نشستن... احساس میکنم حالم بهتره...

بلند میشم تا چیزی برای خوردن پیدا کنم...

تکه نونی رو توی دهنم میذارم...

چشمم به طبقه ی بالای کمد میخوره!

خدااااای من!!!

داروهام...!!!

امکان نداره!!!

فراموش کردم...!!!

از ترس تکه نون توی دهنم می مونه!

دیشب...

خواب دیدم!!!

«تامسین»؟!!!

یعنی...!!!

نه...

نه...

نگو که وارد خوابش شدم؟!!!

خدای من الان چه خاکی تو سرم بریزم!

این دفعه اعدامم میکنن...!


صدای در اومد...

دیگه تمام شد «لوکاستا»...

با پاهای لرزون در رو باز کردم.

خدمتکار شخصی «لازار» بود.

ترس تمام وجودم رو گرفته بود یخ زده بودم!


سلام «لوکاستا» این از طرف

سرورم «لازار» برای سال در گذشت پدر بزرگته.

و سبد میوه ای رو به سمتم گرفت!


خشک شده بودم...

ناگهان به خودم اومدم

و سبد رو ازش گرفتم.


دو قدم رفته رو برگشت و گفت:

حالت خوبه «لوکاستا»؟


اوه...

من...

آره...

آره...

خوبم.


ابرو بالا انداخت و برگشت به راهش ادامه داد.


سبد رو روی میز گذاشتم...

نفس عمیقی کشیدم...

اوه خدای من...

داشتم سکته میکردم!

لذت دیدن «تامسین» توی خوابهام

باعث شده بود گاهی بیخیال داروهام بشم...

از اونجایی که کسی سراغم نیومده بود

فکر میکردم هیچ کسی متوجه نشده.


با «لیلیان» بعد ظهر رو کنار رودخانه بودیم

اون مشغول مطالعه بود

و من خیره به آسمونی که

رنگ چشمهای «تامسین» بودن.


سلام «لیلیان» امروز هوا خیلی عالیه مگه نه؟


سلام «آرماند» آره هوا خیلی خوبه.

چی تو رو به این سمت کشونده؟


سلام.


«تامسین»!


با سرورم به اینجا اومدیم بعد از سالها

خاطرات کودکیمون رو زنده کنیم.


با شنیدن صدای سلام «تامسین» از جام پریدم.

آخرین بار اونو توی درمانگاه دیده بودم

البته اگه خوابهام رو فاکتور بگیرم.


«آرماند» دوست دوران کودکی

و همیشه همراه «تامسین» بود

حتی به عنوان خدمتکار اونو

تو «هیمباترس» همراهی کرده بود.


Report Page