38

38

Behaaffarin

همون ماموری که بهم گفته بود :

-      این همون پسریه که به خاطرش توی دردسر افتادی

اون هم من رو دیده بود

نگاهش رو به من شماتت بار بود

زود چشمم رو ازش دزدیدم

خجالت کشیده بودم

نمیدونم چرا..

داشتم به این باور میرسیدم که من واقعا لنگه این جمع نیستم

اینکه بودن من اینجا زشته

ناپسند و غیر قابل قبوله!

روزها میگذشت و هرروز بیشتر از اون جمع دور میشدم

بیشتر با میثم قرارهای دو نفره میذاشتیم

چیزی که قبلا خیلی کم اتفاق می افتاد!

کم کم این حس رو به بچه ها القا کرده بودم که دارم دوستشون رو ازشون میگیرم

حقیقت ماجرا این بود که من در هفته دو سه بار با میثم قرار میذاشتم، ولی اونا هر روز بالغ بر شش ساعت پیش هم بودن

از نظر خودم من اتفاقا کمتر از اون چیزی که باید با دوست پسرم وقت بگذرونم، کنارشم

اما از نظر بقیه دوست هاش اینجوری نبود

بیشتر از همه کیانا به شرایط معترض بود

نمیتونستم درک کنم که چرا این پنج شش ساعت در هفته براش مهمه

تایمی به اندازه فقط یه روز معاشرت اون ها!!

رابطه من و کیانا کم کم داشت خراب میشد

دیگه باهم خرید نمیرفتیم

قرارهای دوتایی که ماهی یه بار داشتیم کنسل شده بودن

باهم کوه و پیاده روی آخر هفته نمیرفتیم...

حتی وقتی من و میثم پیش هم بودیم مدام تماس میگرفت

کم کم متوجه شدم که در واقع فقط داره دلایل الکی میتراشه تا میثم برگرده پیششون!

این حقیقت، حساسیت من رو زیادتر میکرد

بعضی وقت ها موقع بحث بهش یاداوری میکردم که تو به کیانا نزدیک تری تا به من

کم کم بحث ها به سمتی میرفت که میگفتم اصلا شاید شما دو نفر باهمید

میدونستم امکان نداره

همچین چیزی رو از کیانا بعید نمیدونستم، اما اون زمان مطمئن بودم میثم چنین کاری نمیکنه

اما توی عصبانیت گاهی این حرف به زبون میومد

و دقیقا حرفی بود که میثم خیلی ازش بدش میومد

مدام تکرار میکرد کیانا مثل خواهر منه

ولی همین که عصبانی میشد شاید من رو مصر تر میکرد تا توی بحث بعدی هم همین حرفو بهش بزنم!

تا اینکه یه روز باهم بیرون بودیم.

هنوز نیم ساعت نگذشته بود که کیانا زنگ زد

قبلنا لااقل بعد از یکی دوساعت زنگ میزد

ولی حالا به جایی رسیده بود که تحمل همین چند دقیقه رو هم نداشت

مدام این افکار توی سرم بود...

به محض اینکه میثم تماس رو قطع کرد باهم دعوامون شد

من شاکی شده بودم که چرا نیم ساعت مارو به حال خودمون رها نمیکنه و میثم طرف اون رو میگرفت و بحث هی ادامه پیدا میکرد

تا جایی که واقعا از این یکه به دوها خسته شدم

به میثم گفتم ما دیگه نمیتونیم با این وضع ادامه بدیم

جواب میثم شوکه م کرد...

Report Page