38

38

بهشت تن تو

از پشت میز بلند شدمو برای برداشتن ریموت ماشین به اتاقم رفتم که چشمم به گوشی لورا خورد ...


صفحه اش خاموش روشن میشد و انگار کسی داشت بهش زنگ میزد


گوشیش رو برداشتمو به صفحه اش نگاهی انداختم که تماس قطع شد 


روی صفحه گوشی چندتا میس کال از عشقم افتاده بود و با دوتا پیام که نمی تونستم محتواشو بخونم


تپش قلبم روی هزار رفته بود و نمیدونم چرا دست و پام یخ کرده بود


همونجوری خشکم زده بود و به صفحه گوشیش خیره بودم که دوباره زنگ خورد !


یه لحظه حس کردم تپش قلبم قطع شد

نفس کشیدن برام سخت شده بود


توی یه لحظه چشمامو بستمو جواب دادم اما حرف نزدم که صدای مردونه ای توی گوشیی پیچید !



×الو النا ؟!


×چرا جواب گوشیتو نمیدی نگرانت شدم عزیزم !

×النا ؟ 

×پشت خطی ؟!


گوشی رو قطع کردمو روی تخت نشستم

دستامو با ناباوری لا به لای موهام کشیدمو صورتم رو با دستام پوشندم


باورم نمیشد !

یبار دیگه به گوشی خیره شدم اشتباه ندیده بودم .

لورا داشت بهم خیانت میکرد .


باید میفهمیدم اون عوضی کیه و چطوری با لورا اشنا شده !

گوشیم رو از جیبم دراومدمو به یکی از دوستام زنگ زدم ؛

_الو نیک ؟

_حالت چطوره ؟

_میخواستم اگه توی لندنی بیایی پیشم واقعا لازمت دارم

_خیلی خوبه پس منتظرتم فقط ...

_فقط لب تابت رو هم بیار باید رمز یه گوشی رو برام باز کنی!

_منتظرم فعلا



تا رسیدن نیک یک کیلومتری توی اتاقم راه رفتمو فقط فکر میکردم !

لعنت به این شانس 

فقط از خدا میخواستم که لورا برای بردن گوشیش برنگرده !



روی تخت خودمو پرت کردمو نفس های عمیق میکشیدم

داشتم از اعصبانیت منفجر میشدم

سوالات توی ذهنم کلافه ام کرده بود

تازه معنی حرف دیشبش رو میفهمیدم که میگفت :

کاش خیلی زودتر یا خیلی دیرتر با هم آشنا میشدیم


با صدای زنگ سریع بلند شدمو به سمت در رفتم 

نیک با دیدن کمی تعجب کرد و گفت:

×حالت خوبه مرد !؟

فقط سری تکون دادمو به اتاقم بردمش


روی صندلی راحتی نشست که بلافاصله گوشی رو به سمتش گرفتمو گفتم :

_ خواهش میکنم باز کن رمزشو بدون این که اطلاعات داخلش پاک بشه !


×باشه لوکاس یکم اروم باش !


چشمامو به نشونه باشه بستمو نفسمو محکم بیرون دادم که نیک گفت:

×میخوای راجبش حرف بزنیم؟ اینقدر استرس و دلهوره خوب نیس!


_بعد از 3سال دوباره عاشقم شدم امروز گوشیش رو پیشم جا گذاشت بعد از رفتنش چندتا تماس و پیام از یکی داشت که عشقم سیو شده بود ! 


×فکر میکنی داره بهت خیانت میکنه؟


_نمیدونم این اواخر واقعا عوض شدع بود


×باشه الان میفهمیم 



گوشی رو با کابل به لب تابش وصل کرد و مشغول ور رفتن باهاش شد .



10 دقیقه طول نکشید که گفت :

×لوکاس واقعا متاسفم که اینو بهت میگم اما شک هات حقیقت داره 


مثل این که آب جوش روی سرم ریخته باشن !

با بهت به نیک خیره شدمو به سختی لب زدم :

_ببینم!


10 دقیقه طول نکشید که گفت :

×لوکاس واقعا متاسفم که اینو بهت میگم اما شک هات حقیقت داره 


مثل این که آب جوش روی سرم ریخته باشن !

با بهت به نیک خیره شدمو به سختی لب زدم :

_ببینم!

از زبان آنا : 


از آپارتمان لوکاس بیرون اومدمو به سمت در آسانسور رفتم!


حالم واقعا بد بود و دلم نمیومد از لوکاس دست بکشم اما مجبور بودم !


حس لوکاس بهم یه عشق واقعی اما من باید دنبال هدفم میرفتم  

نمی تونستم یک قدمی رسیدن به هدفم ازش دست بکشم


نمایش خیانتی که برای لوکاس راه انداخته بودم تنها راهی بود که به ذهنم رسید !


باید کاری میکردم به کل از چشم لوکاس بیفتم !

دکمه طبقه همکف رو زدمو به دیوار آسانسور تکیه دادم 

بدون توجه به بقیه افرادی که توی آسانسور بودن به اشکام اجاز جاری شدن دادم !


از همین حالا دلم برای لوکاس تنگ شده بود اما واقعا چاره ای نداشتم !


از آسانسور پیاده شدمو به انریکه زنگ زدمو هماهنگ کردم که به گوشیم زنگ بزنه و پیام بده !


از قبل اسم انرکیه رو عشقم سیو کرده بودمو قبل از بیرون اومدن از آپارتمان لوکاس گوشیم رو دقیقا حایی گذاشتم که جلوی دیدش باشه !


آخرین نگاهمو به برج بزرگی که پشت سرم بود انداختمو سوار تاکسی شدم !


لعنت بهت الیور تو باعث همه‌ی بدبختی های منی .


سرمو به شیشه تکیه دادمو به آهنگی که از دستگاه پخش راننده پخش میشد گوش دادم !


خیلی دوست داشتم الان برگردمو به لوکاس تمام واقعیت رو بگمو کنارش یه زندگی جدید شروع کنم اما آتیش انتقام تو قلبم روشن بود

Report Page