38

38

وارث شیخ از ساحل

38

عمه به من نگاه کردو گفت 

- کجا ؟ میری به امور اتاق خوابت برسی؟

نگاهش کردمو گفتم 

- به فرض برم شما مشکلی دارین ؟

چشم هاش گرد شد.

هیچوقت من اینطوری باهاش حرف نزده بودم. اما دیگه اون دوران گذشت

اونا حالا دشمن من بودن 

به سمت اتاق کار خودم رفتم و وارد شدم

در اتاقمو قفل کردمو به سمت کتابخونه رفتم. فکر آیه و اون پسر از سرم بیرون نمیرفت

نیمدونم باید چکار کنم !

به پدر بگم یا نه ؟!

اگه لو بره آبروریزی بزرگی میشد

لعنتی...

الان باید میدیدمش

دقیقا الان !؟؟ الان که انقدر درگیر مسائل خانوادگی بودیم !

از راهرو مخفی پشت کتابخونه وارد شدم

به سمت اتاق کار پدر آروم قدم برداشتم

صدای عصبانی عمو شنیده میشد که گفت 

- پسرت علنا به من بی احترامی کرد 

پدر گفت 

- آروم احد ... عثمان حقیقتو گفت... تو حق نداری با عروس من اینجوری صحبت کنی 

- باورم نمیشه احمد تو داری به من... برادرت این حرفو میزنی ؟

سکوت شدو پدر گفت 

- احد ... منم باورم نمیشه تو با عروس تنها پسر من... اینجوری حرف بزنی 

بازم سکوت شد. 

پدر دوباره گفت 

- تو با عروسم اینطوری حرف میزنی. سر میز صبحانه تو قضیه خصوصی زندگی ما دخالت میکنی... خواهر به عروسم تیکه میندازه . دخترش به من حرف میزنه . اینجا چه خبره ؟ با ازدواج پسر من مشکل دارین ؟

سکوت طولانی شد

خوب داشتن دست خودشونو رو میکردن

عمو برگشت و گفت


سلام دوستان. دیشب رمان نگاه تموم کردم. به جرئت میگم واقعا ارزش خوندن داشت و خیلی خوشم اومد. امتحان کنین چند پارتو بخونین مطمئنم‌جذب میشین. اینم بنرش

من عاشق پسر عموم شدم.

اما اون‌میگفت بهم هیچ‌حسی نداره جز خواهری ...

اما‌... من ... بلاخره دستشو رو کردم

اینجا #رایگان ماجرای واقعی #نگاه بخونین 👇👇👇👇


https://t.me/joinchat/AAAAAD_vcD2-MAUc2RK1Ow


Report Page