38

38



38

اخم کردمو گفتم 

- برو کیفتو بردار انقدر رو حرفم حرف نزن وگرنه زنگ میزنم آرزو . شک نکن 

با استرس رفت کیفشو برداشت . واقعا یعنی انقدر نیمخواست آرزو بفهمه ؟

از دفتر رفتیم بیرون 

مصطفی بیرون در ایستاده بود 

با دیدن ما گفت 

- آلا بیا ... 

سریع گفتم 

- تایم کاری خانم پایان تموم نشده . الانم کار داریم 

یهو قیافه اش تو هم رفتو گفت 

- مگه برده گرفتی؟ 

مچ دست آلا رو خواست بگیره که سریع دستشو پس زدمو گفتم 

- حواست باشه داری چکار میکنی؟

تو قیافه رفتو گفت 

- من حواسم هست . اما شما گویا حواست نیست چه هرزه ای کنارت ایستاده 

آلا هینی گفتو مصطفی پوزخند زد 

من واقعا هیچی راجع به زندگی آلا نمیدونستم 

برای همین سریع گفتم 

- این حرفتو نشنیده میگیرم اما توهین بدی با صد و ده تماس میگیرم. حالا هم بفرمائید تا نگهبان ساختمونو خبر نکردم

بلند زد زیر خنده و گفت 

- منو از نگهبان نترسون. هرکی میخوای بگی بیاد ... بگو ... کسی که آبروش میره و براش بد میشه شمائی 

پوزخند زدمو گفتم 

- کجا آبروم میره ؟ اینجا ؟ شرکای من خارج از ایرانن پس راحت باش من اینجا هرچقدر سر و صدا کنی مشکلی ندارم 

ناباور نگاهم کرد که گوشیمو بیرون آوردم شماره نگهبانو گرفتم

اما باز پوزخند زدو رفت سمت آسانسور 

ایستادیم تا اون بره پائین 

میدونستم این قضیه تموم شده نیست 

به آلا نگاه کردم که با گچ دیوار فرقی نداشت

آروم گفتم 

- چیزی هست بخوای بهم بگی ؟

با ترس گفت نه ...

اما حدس میزدم یه خبریه 

دکمه آسانسور زدم


اگر برای خوندن ادامه رمان #حس_گمشده عجله دارین و دوست دارین سریع تر این رمانو بخونین میتونین با مبلغ ناچیز این رمان رو خریداری کنین . اینم آدرس فروش 👇

https://t.me/mynovelsell/315

Report Page