379

379


۳۷۹

ناخداگاه هم زمان من و ویهان بلتد خندیدیم

یه خنده واقعی 

سمهر بو تعحب نگاهص بین ما جرخید 

دیهان اومد رو کاناه رو با رو من لم دادو گفت

- نه... منظور حرف من این نیست. یعنی راجع به مرگ کسی اینجوری حرف نزن. محترمانه نیست. ضمنا کسی قرار نیست بمیره 

با این حرب ویهان تو دلم خالی شد

کسی قرار نیست بمیره

کسی قرار نیست بمیره

امیدوارم که تمینطور باشه

چون واقعا دیگه تحملشو ندارم

چشم هامو بستمو نفس عمیق کشیدم تا بغض تو گلومو عقب بفرستم 

سپهر آروم گفت 

- پس میشه امروز با هم بریم دریاچه ؟ آخه خاتون نمیذاره دیگه از خونه بریم بیرون 

چشم هامو باز کردم

به ویهان نگاه کردم

ویهان هم خیره به من بود.

باید بیشتر مواظب رفتارم باشم

بر عکس قبل انگار ویهان حالا تمرکزش توجه به من بودو جزئیات رلتارمو ضبط میکرد 

آروم و خیره به من گفت

- میریم... شاید امروز نشه اما به زودی میریم... ما یکم کار داریم باید اول به اون برسیم 

سپهر نفس عمیق کشید

از بغل من جدا شد

به حالت قهر گفت

- کاش من هم کار بودم .

با این حرف رفت سمت در

ناخدوگاه سریع گفتم

- سپهر ... بعد نهار میریم دریاچه ... یول میدم‌

ویهان مشکوک نگاهم کرد

اما سپهر با ذوق بالا پریدو گفت

- هورا.... دوئید از اتاق بیرون و صدای بالا رفتنش از پله ها اومد

نگاهمو از قاب خالی در گرفتمو به ویهان که خیره به من بود نگاه کردم

سوال تو چشم هاش دو دو مبزد 

نگاهمون قفل سدو ویهان گفت

- تو میگی عجله داری برای پیدا کردن آذرخش ... اونوقت قرار دریاچه میزاری با بچه ها ! حالت خوبه ال آی ؟

با تکون سر گفتم نه و لب زدم 

- شاید ذهن خودمونم آروم شه بهتر به نتیجه برسیم

ویهان با ابرو بالا پریده همچنان خیره به من بود

حس میکردم دو دقیقه دیگه بهم زل بزنه لو میرم 

کتابو گذاشتم رو میز و گفتم

- پدربزرگ اینو بهم داد. بیا بخونیم ببینیم کاری میشه کرد

با این حرف کتابو باز کردم

اما ویهان تکون نخورد

زیر چشمی نگاهش کردم

هنوز خیره به من بود

خم شد یهو دستمو تو دستش گرفت

جا خوردم . 

هم از این حرفت ویهان 

هم از گرمای دستش

نگاهمون دوباره قفل شدو ویهان گفت 

- چقدر دستات سرده 

- خوبم 

دستمو آروم ررد رو لبش

بوسه از سر انگشتام زد و گفت 

- خوب نیستی ... تو تظاهر به خوب بودن هم موفق نیستی ... بگو چی تو یرته که انقدر آشوبت کرده ال آی ...

نگاهش تو جشم هام چرخید 

دوباره شک کل افکارمو گرفت

بگمو خودمو خلاص کنم ؟

نگم و از ویهان محافظت کنم

نگاه ویهان دقیق تر تو چشم هام چرخیدو گفت 

- شایدم‌... شایدم تو سرت نیست ... چیزی تو دلته که از من مخفی میکنی ...


این ماجرا #واقعیه

من #آرش هستم. مردی که خیلی وقته دور احساسش #دیوار قطوری از جنس بی اعتمادی کشیده . مردی که انگار #میل #جنسیشو از دست داده اما ...

دختری وارد زندگیم میشه، #دختری که شاید #مناسب من نیست ...

ولی من #توان گذشتن ازش #ندارم...

برای مطالعه داستان من از اینجا شروع کنید و با هشتک #حس ، لینک همه پارت هارو پیدا کنید

👇🚫🙏

https://t.me/cafe_zendeh/12552

رمان #حس_گمشده بر اساس واقعیته.


Report Page