372

372


#زندگی_بنفش 

#۳۷۲

دست و پاهام شل شد 

نشستم رو نیمکت پارک 

نیما و امیسا اومدن 

نیما گفت چی شده؟

با شوک نگاهش کردم و گفتم

- حامله ام! 

ابروهای نیما بالا پرید 

به امیسا نگاه کردم

خیلی کوچولو بود

هنوز دو سالش نشده بود .

توجه ۲۴ ساعته میخواست

حتی نمیتونست به تنهایی غذا بخوره 

اشکم ریخت 

نیما اخم کردو گفت 

- ای بابا چته بنفشه آروم باش. الان زنگ میزنم به سمانه 

سر تکون دادم‌

امیسا رو از نیما گرفتم

امیسا با دستای کوچولوش اشک منو پاک کردو سرشو گذاشت رو شونه من 

نمیدونستم چرا دارم گریه میکنم ؟

چون بار دارم؟

یا چون این بچه رو نمیخوام ؟

یا چون میخوام امو الان موقعیتشو ندارم

چشم هامو بستم و به صدای هیاهو پارک گوش دادم

هیاهو زندگی مردم

زندگی که کسی نمیدونست توش چه شادی و چه غمی دارن

نیما اومد پیشم و گفت

- سمانه میگه بریم فردا مطبش 

سر تکون دادم‌و بلند شدم

برگشتیم‌ خونه 

اشکم بند نمی اومد 

نیما کلافه گفت

- الان دقیقا برا چی داری گریه میکنی ؟

سر تکون دادم‌و لب زدم‌نمیدونم

عصبی میشد وقتی من گریه میکردم

منم اشکم دست خودم نبود

رفتم تو آشپزخونه 

سعی کردم خودمو با شام سر گرم کنم 

اما اتفاقات گذشته همش مرور میشد

بارداریم

تولد امیسا 

دستای کوچولوش

حس میکردم دارم قتل انجام میدم

بچه ام رو میکشم

میدونستم الان فقط یه نطفه است

نه روح داره نه قلب

اما نمیتونستم این فکر رو از سرم بیرون کنم 

شام خوردیم

باید به نگار زنگ میزدم حالشو بپرسم

اما انقدر داغون بودم نمیتونستم

نیما خودش امیسا رو خواب کردو من با زور مسکن خوابیدم 

صبح بیدار شدم نیما نبود

برام یادداشت گذاشته بود ۴ میام بریم دکتر 

براش پیام فرستادم میرم خونه مامان اینا امیسارو بزارم پیش مامان 

اونم نوشت باشه 

صبحانه دادم به امیسا و اسنپ گرفتم تا برم .

اما از در واحد اومدم بیرون دیدم در خونه آقای آزاد بازه و ازش صدای گریه میاد

Report Page