372

372


#عشق_سخت 

#۳۷۲

باز برگشته بودیم سر خونه اول

سام گفت

- لازم نیست بگین... یکی از بچه های ایرانی داروخونه رو بفرست به عنوان راهنما پدر و مادر دیبا! هم راننده اونا بشه هم راهنما تو بیمارستان

فکر سام خوب بود

بهرام سر تکون داد و گفت

- باشه ...

نگاهم کردو گفت 

- پس کی میخوای بگی بارداری؟

- وقتی رفتن ...

سام گفت

- بهرام.. تو خیلی وقته ایران نیستی خیلیا تو ایران هنوز معتقدن زن و شوهر قبل عروسی گرفتن واقعا زن و شوهر نیستن !

سام به من نگاه کرد و گفت

- تازه پدرت اگر اهل اذیت کردن باشه ممکنه بگه دیبا شب جدا از بهرام بخوابه

ابروهام بالا پرید

البته نه از حرف سام

یلکه از حقیقت حرفش

ممکن بود

با شوک گفتم

- ممکنه واقعا بگه بی احترامیه جلو من شما برید تو یه اتاق بخوابید

بهرام بلند و عصبی خندید

نگاخش کردم که گفت

- دیبا...

- بله؟

- زنگ بزن به بابات !

- من؟ چرا ؟

عصبی گفت

- زنگ بزن بت میگم

سوالی به سام نگاه کردم 

اون از بهرام‌پرسید

- میخوای چکار کنی؟

بهرام گفت

- آقا جنگ اول بهتره ... زنگ بزنه بگه نمیشه بیاین و خلاص

با این حرف گوشی خودشو بیرون آورد

شماره بابا رو گرفت


فقط با ۱۵ هزارتومن فایل کامل رو میتونید خریداری کنید. با کد تخفیف diba15 فایل کامل رمان رو خریداری کنید. کاملا بدون سانسور فایل ۲۵ تومنه برای شما با کد تخفیف میشه ۱۵ 👇👇👇

https://t.me/mynovelsell/1223

Report Page