372

372


۳۷۲

نگران گفتم 

- مگه چی شده؟

خانم کهن سکوت کرد

بلاخره سکوتشو شکستو آروم گفت

- فشار کاری زیادی روشه . تنها کسی که میتونه آرونش کنه توئی ... 

سر تا پام از خجالت داغ شد

چون میدونستم منظورش چیه 

آروم گفتم 

- چشم بهش زنگ میزنم

منتظر بودم بحثو تموم کنه که گفت 

- زنگ زدن کافی نیست. بیا تهران پیشش .

به در اتاق بابا خیره شدمو گفتم

- نمیتونم...اون باید بیاد 

واقعا نمیتونستم بابا رو تنها بزارم 

از حرفم خانم کهن مکث کرد

اما بلاخره آروم گفت

- باشه عزیزم. هر جور صلاح میدونی. مواظب خودت باش 

تشکر کردمو خداحافظی کردیم

شماره سیاوش گرفتم

جواب نداد

اون غرق کار بود . 

منم نمیتونستم بابا رو بزارم و برگردم تهران 

مامان اومد کنارم نشستو گفت

- کی بود ؟ 

- خانم کهن 

- چی میگفت ؟

- حال بابا رو پرسید 

- خب؟

- خب همین 

- پس چرا گفتی من نمیتونم 

کلافه نفسمو با حرص بیرون دادمو گفتم

- میگه بیا پیش سیاوش . گفتم نمیتونم. نرفش احمقانه 

عصبی شده بودم

مامان اخم کردو آروم گفت

- یه هفته روح سرگردان شدی. راست میگه دیگه . یه صحبت دزست حسابیم با شوهرت نداری. اینجا کاری ازت بر نمیاد . برو دو روز تهران باز بیا 

با تعجب به مامان نگاه کردم 

واقعا اینا حرف مامان بود که میگفت خونه سیاوش نمون

خواستم جوابشو بدم که اسم سباوش افتاد رو گوشیم

Report Page