37

37


#نگاه #37

سریع گفتم 

- پدر بزرگ گفت شام حاضره ... بیا 

تازه انگار به خودش اومد باشه بی صدایی گفتو خواستم برم بیرون که صدام کرد 

- نگاه ...

برگشتم سمتش ...

منتظر موندم چیزی بگه اما هیچی نگفت . فقط نگاهم کرد . سوالی سر تکون دادم که گفت 

- ببخشید 

- چرا ؟

- هیچی ... بریم شام ...

یکم مکث کردم اما دیدم بلند شد تا بره شام منم سریع رفتم بیرون . 

دلم بیشتر از قبل گرفته بود. این چه شانسی بود من داشتم 

شامو به زور خوردم از گلوم پائین نمیرفت امیر و پدر بزرگ راجع به کار حرف زدن.

راجع به حرص درخت های حیاط و راجع به خیلی چیزای دیگه 

من فقط خیره به بشقابم بودم. منتظر موندم تا شام همه تموم شه و میز و جمع کنم و ظرف هارو بشورم .

داشتم ظرف میشستم که امیر اومد تو 

باز انگار میخواست یه چیزی بگه

ولی آب خوردو رفت. شاید توهم من بود

شایدم واقعیت. هرچی بود دلم خیلی گرفته بود 

رفتم اتاقم و برقو خاموش کردم

ساعت ده بود اما دیگه نمیخواستم برم بیرون امیرو ببینم 

صدای تلویزیون صحبت امیر و پدر بزرگ می اومد 

نشستم لب پنجره و خیره شدم به حیاط 

تو افکارم غرق شدم

افکاری که پر بود از خودمو امیر . اما باید میذاشتمشون کنار. 

نمیدونستم باید چکار کنم... اون مدتی که امیر زن داشت رو تو ذهنم مرور کردم. 

با اینکه کوتاه بود اما من داشتم دق میکردم. 

حالا دوباره زن بگیره شک نداشتم میمردم 

کاش میشد کاری کنم

تو این افکار بودم که سایه افتاد تو اتاقم . نگاه کردم دیدم امیر جلو در اتاقمه


فایل کامل رمان نگاه

https://t.me/mynovelsell

Report Page