#36

#36


داستان از دید آتوسا

صداهای عجیبی توی گوشم می‌پیچید

زمزمه‌های نامفهوم

چشمامو رو هم فشار دادم

صداها واضح تر شد...

«تقاص کارتو پس میدی...!»

نفس عمیقی کشیدم و چشمامو باز کردم

عرق سردی از پشت گردنم سر خورد

چند بار پشت سر هم پلک زدم و دور و برمو نگاه کردم

نور خورشید از پنجره رد شده بود و اتاقو روشن کرده بود

صبح شده!!

سریع سرجام نشستم و پشت سرمو نگاه کردم

هیراب رفته بود...

از تخت اومدم پایین و دویدم تو پذیرایی

ساعت هشت و نیم بود

مامان تو پذیرایی‌ نبود

با صدای بلند صداش زدم

«مامان!!»

چند لحظه منتظر شدم ولی هیچ جوابی نگرفتم

دویدم سمت در ورودی

دیشب هیراب قفلش کرد ولی الان بازه...

درو باز کردم و رفتم تو حیاط

مامان دم در داشت با یکی حرف میزد

با دیدنش یکم خیالم راحت شد

چند قدم رفتم جلوتر و صداش زدم

«مامان!»

مامان برگشت سمتم و اشاره داد که برم تو خونه

بعد از چند دقیقه برگشت تو خونه

سریع رفتم سمتش

«مامان دیشب چی شد؟ پیداش کردین؟»

مامان نفسشو صدادار داد بیرون

«نه پیداش نکردیم...»

با گفتن این حرفش استرس تموم بدنمو گرفت

«باید چیکار کنیم الان؟»

مامان درحالیکه می‌رفت تو اتاق گفت

«قراره الان با چند تا از اهالی بریم اطرافو بگردیم...شاید جایی گیر افتاده...»

«منم میام!»

«نه آتوسا تو خونه بمون»

«منم گفتم میام!!»

«آتوسا به حرفم گوش کن...»

به حرفش اهمیت ندادم و سریع لباسامو عوض کردم

گوشیمو برداشتم و رفتم تو حیاط منتظر مامان موندم

چند دقیقه‌ای گذشت که مامان هم اومد تو حیاط

«آتوسا به حرفم گوش کن بمون خونه!»

«منم گفتم که می‌خوام بیام!!»

مامان نفس عمیقی کشید و رفت سمت در حیاط

«باشه فقط نزدیک ما بمون...»

دم در چند تا از اقوام و اهالی اومده بودن که باهامون دنبال بابا بگردن

سوار ماشین یکی از اقوام شدیم و راهی خارج از روستا شدیم

نزدیک یه ربع طول کشید تا از باغهای اطراف روستا دور شدیم

یه عده رفتن که توی زمینای اطراف جاده ها رو بگردن و ما هم قرار شد نزدیک تپه و کوه ها رو برگردیم...

به محض اینکه ماشین پارک شد سریع پریدم پایین و به سمت نامشخصی راه افتادم

صدای مامان از پشت سرم بلند شد

«آتوسا کجا میری؟ از ما دور نشو...!»

چرخیدم سمتش

«مامان من بچه نیستم!»

«نگران نباشین من باهاش میرم!»

صدای سینا باعث شد توی جمعیت دنبالش بگردم...اون هم اومده؟!

سینا از بین جمعیت اومد جلو و کنارم وایساد

«نگران نباشین دور نمی‌شیم سر ساعت برمیگردیم همین جا!»

مامان به دوتامون نگاهی کرد و باشه‌ای گفت

به سینا نگاهی کردم و تا اومدم سلام کنم بدون هیچ حرفی راه افتاد

متعجب رفتنشو نگاه کردم

هرجور راحته...!

منم راه افتادم و پشت سرش حرکت کردم سمت دشت و تپه های اطراف کوه...

بیست دقیقه‌ای بدون هیچ حرفی گذشت

خودمو بهش رسوندم و قدمهامو باهاش یکی کردم

«نمیدونستم توام اومدی...»

بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم

«این اطراف بودم وقتی فهمیدم چی شده واسه همین گفتم بیام کمک...!»

«آها...»

سینا دیگه حرفی نزد و منم دیگه چیزی نگفتم...

نیم ساعت دیگه هم به گشتن ادامه دادیم...اما هیچی پیدا نکردیم

به یه سنگ بزرگ رسیدیم

سریع رفتم کنارش و کنارش نشستم و بهش تکیه دادم

«من خسته شدم بهتره یکم استراحت کنیم»

سینا بدون هیچ حرفی اومد کنارم و با فاصله ازم نشست

با لبه روسریم عرق رو پیشونیمو پاک کردم و چند تا نفس عمیق کشیدم

به سینا نگاهی کردم

اون خیلی عجیب شده‌‌.‌..قبلنا واسه اینکه با من حرف بزنه هرکاری میکرد اما الان بزور دو کلمه باهام حرف میزنه!

نتونستم جلوی خودمو بگیرم و ازش پرسیدم

«میتونم بپرسم چرا انقد عجیب شدی؟مشکلی پیش اومده؟ »

سینا بالاخره بهم نگاه کرد

«دقیقا این چیزیه که من میخواستم ازت بپرسم! مشکلت چیه؟»

ابروهامو دادم بالا

«چی؟»

«خب بگو مشکلت چیه؟»

عصبی نگاش کردم

«تو اصلا حالت خوبه؟میفهمی چی داری میگی؟»

سینا پوزخندی زد و دستشو برد تو جیب شلوارش و چیزی رو بیرون اورد و گرفت سمتم

«شاید این باعث شه یه چیزایی یادت بیاد!»

به کف دستش نگاه کردم...گوشواره من بود!!

واسه یه لحظه استرس تموم وجودمو گرفت و دستام یخ کرد ولی تمام سعیمو کردم که عادی بنظر بیام

«این دیگه چیه؟»

«این دیگه چیه؟! شاید تو یادت نیاد اما من خوب یادمه...اون روزی که اومدم تا زخمتو پانسمان کنم همین گوشواره گوشت بود...تا اون روزی که اومدم دم در خونتون تا ظرفتونو پس بدم...وقتی به گوشت دقت کردم یه لنگ گوشواره گوشت نبود درحالیکه من صبح همون روز اینو پیدا کردم!!»

«این پیش تو چیکار میکنه؟»

«شاید بتونی توضیح بدی این وسط اتاق من چیکار میکرد؟»

آب دهنمو قورت دادم

«دقیقا سوال منم همینه این پیش تو چیکار میکنه؟»

سینا عصبی خندید

«من همیشه که از خونه بیرون میرم در اتاقمو قفل میکنم...برام جالبه که این چجوری سر از اتاق من درآورده!»

«داری میگی من دزدکی اومدم تو اتاقت!»

«نمیدونم تو اینو بهتر می‌دونی!»

عصبی از جام پاشدم

«تو دیوونه ای!»

«آتوسا داری چیو مخفی میکنی؟»

«من دارم چیو مخفی میکنم؟جالبه چون واقعا نمیدونم از چی حرف میزنی...! اینکه تو گوشواره منو تو اتاقت پیدا کردی هرچیزی ممکنه پیش اومده باشه...شاید همون روزی که اومدی زخممو پانسمان کردی از گوشم افتاده و قاطی لباس و وسایلت شده...شاید عجیب بنظر برسه ولی تو حق نداری بهم تهمت بزنی!!»

بدون اینکه منتظر حرفی بشم سمت جایی که ماشینا رو پارک کردیم راه افتادم

قدم هامو تند تر کردم و کم کم شروع به دویدن کردم

فکر نکنم بخاطر دروغایی که بهش گفتم بتونم خودمو ببخشم...!

چیزی نمونده بود به ماشینا برسم که چیز محکمی به پشت سرم برخورد کرد!

چشمام سیاهی رفت و تعادلمو از دست دادم...

آخرین چیزی که حس کردم صدای قدم‌هایی بود که هر لحظه بهم نزدیکتر میشد...

___________________________________

T.me/royashiriiin 🦋

Report Page