37

37


#عشق_سخت 

#۳۷

عصبی گفتم 

- اعصابم خورده میشه برای یه بارم شده به احساس من احترام بذاری؟

مامان اومد گوشی از دستم کشید 

رفت سمت در اتاق و گفت

- غلط کردی . همون حق با پدرته باید دخترو قبل دانشگاهش شوهر داد. حالا برا من احساس و دوست پسر بازی میکنی 

رفت بیرون و من دلم میخواست بمیرم

واقعا دلم میخواست بمیرم حداقل این دو راهی ها و دو دلی ها تموم شه ‌.

بلند شدم 

در اتاقم رو قفل کردم 

انقدر گریه کردم که خوابم برد

با در زدن اتاقم بیدار شدم

بابا عصبانی پشت در بود

داد زد 

- درو باز کن دیبا ببینم چه غلطی میکنی 

خسته و بی حوصله بلند شدم

در رو باز کردم و گفتم

- چکار میتونم بکنم تو اتاق

بابا عصبانی اومد تو

به اطرافم نگاه کرد

خنده دار بود

هنوز فکر میکردن دختری که بخواد کاری کنه چیز خاصی تو اتاقش داره؟!

حالم داشت از این رفتار و برخوردشون بهم میخورد

بابا عصبانی برگشت سمتمو گفت

- مادرت چی میگه؟

بی خیال نشستم رو تخت

سر بودم

بی حوصله گفتم

- چی میگه؟ مگه شده تا حالا حرف درست حسابیم بزنه؟

بابا عصبانی تر داد زد

- درست حرف بزنا ! برا کی گریه میکردی؟

منم داد زدم 

- برا خودم. برا بدبختی خودم. حالم بده. گوشی گرفتم زنگ بزنم مشاور بهزیستی . زنت توهم زده گوشی رو گرفته کلی حرف بارم کرده . 

بابا آماده بود بزنه تو دهنم که گفتم

- شما اگه جونی اهل این چیزا بودین بحثش فرق داره منو با خودتون مقایسه نکنین ! انقدر خسته ام کردین که حاضرم همین الان از پنجره بپرم پائین خودمو راحت کنم

بابا محکم کوبید تو دهنم 

اما چیزی نگفت رفت بیرون

نه گریه کردم

نه ناراحت شدم

نه حتی دردی حس کردم 

فقط بی حس دراز کشیدم رو تختم

پدر مادر من برای بزرگ کردن گاو و گوسفند هم مناسب نبودن چه برسه به بچه ! 

یه بز میداد خدا بهشون بزرگ کنن بهتر بود تا بچه ...

چشممو بستمو سعی کردم به هیچی فکر نکنم 

اما نمیتونستم

بلند شدم.

دوباره در اتاقمو قفل کردم

گوشیو برداشتم و چک کروم

محمد پیام داده بود 

- زنگ بزنم حرف بزنیم 

حوصله اش رو نداشتم

اما از لج بابا اینا نوشتم 

- نمیشه حرف بزنیم بیا چت کنیم


سلام آرام هستم نویسنده. متن زیر رو بخونید دوستان. شک ندارم این رمان به کارتون میاد


🔞👇🔞

نفسمو با حرص بیرون دادم . دختره احمق! چی فکر کرد؟ که این بدن آسیب پذیرش چقدر توان داره؟ فکر میکرد از زیر یه شیطان واقعی سالم میاد بیرون ؟ اگه من نمیرسیدم ! فقط اگه من نمیرسیدم ...

گوشه ملحفه رو گرفتم تا کامل بکشم رو بدن لختش. نمیخواستم این سر شونه های لخت تمرکزمو بهم بزنه.

اما دستم مماس بدنش قفل شد 

این چه حسی بود درونم ؟ 

هیجان؟ تحریک شدن ؟ یا ... لعنتی ...

دست هام به جای اینکه ملحفه رو از سر شونه هاش بالا بده اونو به سمت پائین کشید 

بازوهای لختش و بخشی از سینه هاش در معرض دیدم بود 

رو بازوش و سینه اش جای کبودی بود . بدنم دیگه حرف منو نمیخوند

بی اراده خم شدم 

نرم رو کبودی بازوش رو بوسیدم ...

لعنت... لعنت ... لعنت به من .

میدونستم اشتباه کردم

اما دیگه دیر شده بود

از تماس لب هام با بازو ساتی انگار بخشی درونم فرو ریخت و اراده ام از بین رفت 

میدونم... میدونم ساتی تو دست من هم دووم نمیاره . اما دیگه کسی نیست که نجاتش بده . اینجا من بودم و خودش ... منی که برای اولین بار بعد اینهمه سال احساسات درونم بیدار شده بود . اینبار روی سینه اش خم شدم ...


پارت واقعی از بخش آتی رمان #کوازار. یه عاشقانه داغ و راز آلود. بدون سانسور . مناسب بزرگسالان .

همه قسمت های این رمان رو با هشتک #کوازار تو کانال پیدا کنید. اینم لینک دسترسی به قسمت اول 👇

https://t.me/panjrekhiyal/93015

Report Page