37
#ستاره_بختم_سیاه_بود
قسمت 37
بعد اتمام حرفهایش اشکهایش را پاک کرد و بی توجه به چهرهای بهت زدهای احمدآغا اتاق را ترک کرد.
دیگر برایش مهم نبود آینده چی میشد! مهم این بود که دیگر یقین داشت سیاه بخت و ته این زندگی و آینده جز سیاهی چیزی دیگری نیست!
بعد از آن روز سخت گیریهای هانیه و پدرش زیادتر شده بود. هر روز منتظر یک واقعهی جدید بود.
حالا کمی با آرمان کنار آمده بود ولی باز هم آن ته، تههای دلش میلرزید که آرمان حتی دوستش هم نداشته باشد.
با وجود این که بخاطر پدرش حتی یک بار هم او را ندیده بود، اما نامزدش بود و مهرش به دلش نشسته بود. فقط تصمیم بر این داشت که بعد از ازدواج که هم دیگر را دیدند آنقدر به او عشق بورزد که فکر زن دیگر در سرش جولان نزند.
چیزی به عروسیاش نمانده بود، همیشه در حال جنب و جوش بود و هانیه و بقیه خواهرانش فقط نقش تماشاچی را داشتند. انگار نه انگار خواهر عروس هستند!
باز هم در همه کار فقط خودش بود و خودش! مهریهای که خانواده داماد داده بودند را جز ناچیزش دست ماندگار رسیده بود و او مجبور بود با همان بسازد.
- مادر اون لباس آبیه چی شد؟
گلاندام نگاهی به اطرافش میاندازد و با کلافگی گفت: چی بدونم همینجاها که بود. یه بار این قبر من و کمی جمع و جور کن، بعد دنبال چیزی باش!
اتاقک چند متری شأن را به قبر تشبیه میکرد!
ماندگار که از کلافگی گلاندام ذوق کرده، با خوشحالی و صدای بلند به قهقه میافتد.
گلاندام هم به خنده میافتند و با خنده «کوفت» ی نثارش کرد.
خریدها دیگر تمام شده بود و لبخند از روی لبهای ماندگار کنار نمیرفت.
با لبخند لباس عروسش را با کفشهای پاشنه دارش داخل ساکش گذاشت تا همه چیز کامل باشد.
باز هم چشمهایش شرارت داشت، شرارتی که ماندگار ازش متنفر بود.
میدانست که باز هم نقشهای دارد و نباید به نقشهاش فریب بخورد.
هانیه لب باز کرد و طبق پلانی که دارد با خباثت گفت: ماندگار میگم این پسره تازه داره هیفده سالش میشه، یعنی فکر نکنم هنوز شدهرباشه چون وقتی نامزد بودین پونزده سالش بود. تو هم که رفتی رفتی بی فکر کفش پاشنه دار خریدی! بنظرت قدت از اون بلندتر نمیشه؟
لبخند ماندگار به گره بین ابروانش تبدیل شد و پرسید: یعنی چی؟
هانیه کمی خودش را جمع و جور کرد.
- ببین اگه قدت از اون بچه بلندتر بود چی؟ آخه کجا دیدی قد عروس بلندتر از داماد بلندتر باشه؟
ماندگار از حرفهای هانیه ناخودآگاه به فکر فرو میرود. طوری که حتی رفتن هانیه را هم متوجه نشد.
بی قرار است تا شب شود وآچ آرمان زنگ بزند.
در تاریکی شب و هوای زیبای روستا منتظر زنگ اوست.
گرچند چهله تابستان است ولی هوای مرطوب که از خیر سر جوبهای آب کنار حیاط شأن هوا را به شدت خوشآیند کرده!
با لرزیدن گوشی در دستش استرسش دو برابر شد. با سرعت دکمه اتصال گوشی سادهای که برایش آورده بودند را میزند و قبل از آرام سلام کرد.
- الو، پسر سلام.
جالب بود که بعد از یک سال و چندین ماه باز هم او را پسر خطاب میکرد؛ نه با اسم!
- سلام عزیزم. خوبی؟
لبخندی روی لبهایش شکل میگیرد. میداند که قرار نیست این عزیزمها فقط برای او باشد. ولی مجبور به کنار آمدن است!
- خوبم. تو خوبی؟
- خوب که هستم ولی انگار روی گوشی خوابیده بودی!
از این که اینقدر ریز بینانه به او نگاه کرده، خندهای مستانه کرد و یادش میرود برای چی منتشر زنگش بود؟!
حرفهای عاشقانهای بین شأن رد و بدل شد.
تلفن را قطع کرد و سمت اتاق شأن راه میافتد و با به یاد آوردن حرفهای که بین شأن رد و بده شده بود لبخند مهمان لبهایش شد.
×××
آرایشگر در حال درست کردن رژ لب روی لبهای او بود. چقدر غر غر کرده بود در مورد چروکهای پشت چشمش!
گرچند بیست و هفت سال سنِ زیادی نیست ولی باز هم رنج این سالهای اخیرش باعث شده بود چندسال پیرتر جلوه کند.
ادامه دارد...
نویسنده : نرگس واثق