#37

#37


#رمان_برده_هندی🔞

#قسمت37



هنوز موقعیتمو درست متوجه نشدم که صورتم از سیلی سلما کج شد!

انقدر سریع به سمتم یورش برد که حتی ارباب توی شوک بود.

تو موهام چنگ زد و مشت محکمی به قفسه ی سینه ام زد و انگشتری که دستش بود باعث شد درد بدی توی سینم بشینه.

مستی کامل از سرم پریده بود.

بلاخره ارباب از هنگی در اومد و بازوی سلما رو کشید:

_ داری چه غلطی میکنی سلیطه ی عوضی؟


و سیلی محکمی توی صورتش موبوند جوری که صورتش به سرعت پر از خون شد.

بازوشو محکم ول کرد که سلما تلو تلو خورد و به عقب پرتاب شد. در کسری از ثانیه سرش به گوشه ی میز توالت خورد و همونجا بیهوش افتاد!!

از ترس جیغ بلندی زدم و به ارباب نگاه کردم که با بی رحمی لگدی به پاش زد و بلند فریاد زد:

_ خاتون

حس کردم دیوارای اتاق از دادش لرزیدن. خانون بدبخت با هن هن در اتاقو باز کرد:

_ بل...بله ارباب؟

_ این آشغالو از اتاقم جمع کنید و به سپهر زنگ بزن بیاد یه کاریش کنه

انگشتشو تاکیید وار جلو خاتون تکون داد:

_ وای بحالتون بیام و لاشه ی اینو اینجا ببینم زنده زنده اتیشتون میزنم

از عصبانیت سرخ شده بود و نفس نفس میزد.

به سمت منِ گیج اومد و دستمو گرفت و از جا بلند کرد. همینطور که از اتاق بیرون میرفتیم گفت:

_ ما امشب نمیاییم حتی اگه اون بیشرف مرد هم حق ندارید بهم زنگ بزنید فهمیدید؟

_چشم ارباب.هرچی شما بگید.

در اتاقمو باز کرد و با صدای گرفته و عصبی گفت:

_ زود لباساتو بپوش

و خودش به سمت اتاق دومی گوشه اتاق رفت. با دیدن لباساش اونم تو اتاقم از تعجب ابروهام بالا پرید اما اونقدر عصبی بود که سر به زیر لباسامو پوشیدم.

قفسه ی سینم میسوخت و سمت چپ صورتم درد میکرد.. ارباب به سمتم اومد .با دیدن گونه ام دستشو اروم روش کشید و زیر لب گفت:

_ درد میکنه؟

لب گزیدم که دستشو پایین انداخت و دوباره دستمو گرفت و از اتاق بیرون رفتیم. تا وقتی که سوار ماشین بشیم حرف نزدم همین که استارت زد جرئت کردم و با تردید گفتم:

_ کجا داریم میریم؟

لبخند یه وری زد و گفت:

_ جاهای خوبه خوب!

Report Page