37

37

وارث شیخ. جلد دوم هانا عروس شیخ

قسمت 37

همه به من نگاه کردن جز سمیه که با عشوه نگاهشو از من گرفت 

تکیه دادم به صندلیم و گفتم 

- اینبار از این حرف پر از کنایه ات میگذرم... اما یادت باشه ... یا بهتره بگم... دیگه یادت نره.... من از کنایه ... بیزارم ...

جملاتم رو با لحن خودم... همون که زا قدیم منو بهش میشناختن بیان کردم 

سکوت شد 

قیافه سمیه نشون میداد انتظار این جوابو از من نداشت

پدر گفت 

- دخترم ... اگه ما خانواده با احساس و محبتی باشیم باید عضو جدیدی که وارد میشه رو با آغوش باز بپذیریم نه با کینه و نفرت...

جواب پدر دقیقا همون چیزی بود که بهش نیاز داشتم

اما نه لبخند زدم نه خوشحال شدم

دوست داشتم بدونن من جدیم

سمیه سرخ شدو زیر لب ببخشیدی گفتو رفت 

به عمه نگاه کردم 

اونم با اخم نگاهم میکرد 

میدونستم فهمیدن چقدر جدی هستم 

کم کم بقیه هم تشکر کردن وبلند شدن

من موندمو عمه و عمو با پدر 

اونا منتظر بودن من اول برم. من منتظر بودم اونا برن . رو کردم به پدر و گفتم 

- اگه نهارتون تموم شد میخواستم با هم صحبت کنیم 

پدر آبی نوشیدو گفت 

- بریم پسرم 

با لبخند پیروزمندانه ای به عمو و عمه نگاه کردم

اما قبل از اینکه بلند شم عمو گفت 

- ما هم باید صحبت کنیم احمد... 

با این حرف بلند شد. نگاه پر از خشمی به من انداختو گفت 

- البته خصوصی 

با این حرف کنار پدر ایستاد تا همراه هم برن سمت اتاق پدر. لعنتی ... این خوب نبود 

اما چیزی بروز ندادمو بلند شدم

باید میفهمیدم چی میخواد به پدر بگه


سلام دوستان. نگار پیام های محبت آمیزتون رو به من میرسونه. خیلی خوشحالم که این رمانمو دوست داشتین تا اینجا. محبت شما دلگرمی منه . راستی

اگه دوست دارین رمان فروشی صحرا رایگان بخونین. اینجا راحت و آماده هست 👇👇👇 یه ماجرای واقعی و بدون سانسور از عشق ممنوعه . 

دختری که بین دو مرد اسیره . مردی از جنس غرور و صداقت و مردی پر از عشق و دروغ


https://t.me/hotnovels

Report Page