37
رمان #دختر_بد
قسمت سی و هفتم
آذر از من دل نازک تره و با بغض سر سعیدش هم نق می زنه:
-چی چی رو آذر؟ ندیدی حال و روز هیوا رو... آخه کسی که تازه مادرش رو از دست داده بود رو باید اون طوری ول می کرد و می رفت...
منم زبون باز می کنم و به آذر برای نگفتن قضیه هشدار میدم:
-آذرجون بس کن دیگه، گذشته...
امیر مبهوت می پرسه:
-مادرش؟ هیوا مادرت چی شده؟
دوست ندارم بهش توضیحی بدم و برای بیرون رفتن از اتاق راهنمایی اش می کنم:
- به شما ربطی نداره، بفرمایید...
برای بیرون رفتن مقاومت می کنه و این بار از سعید می پرسه:
-سعید چی میگن اینا؟
سعید به من اشاره می کنه و با لحنی فروکشیده زمزمه میکنه:
-وقتی بهم زدید، دو ماه از فوت مادرش می گذشت، پاسپورتش تمدید نشد که برای مراسماش بتونه بره...
نگاه شرمنده و غرق دلسوزی امیر سمت من چرخید و درحالی که اشک تو چشمام حلقه زده بود، دوباره بازوش رو فشردم و برای بیرون رفتن هلش دادم و در رو پشت سرش بستم.
آذر فورا در آغوشم گرفت و سعید هم مغموم و گرفته پرسید:
-پارسا میدونه اینجاست؟
با سر تایید میکنم و برای اتفاقات اخیر نق میزنم:
-مدام به خاطر این اقا داره دعوامون می شه؛ قبل از این اصلا دعوامون نمی شد...
برای نشستن تعارفشون می زنم و از چایساز پشت پاراوان براشون چای می ریزم و با شیرینی هایی که اوردن، می خوریم.
از یادآوری اون اتفاقات، حالم گرفته و سعید و اذر هم از شوک دیدن امیر، حرف زیادی برای گفتن ندارند.
فقط وقت رفتن از سعید میخوام تا جایی که امکان داره، کمک کنه تا جریان چهارساله ی من با امیر مخفی بمونه و می دونم سعید چیزی که لازم باشه رو تا ابد هم می تونه مخفی نگهداره!
با رفتنشون دوباره سوزش معده ام از سرگرفته میشه و هرچی بیسکوییت و خوراکی همراه دارم رو می خورم و افاقه نمی کنه.
قبل از این که دردش حادتر بشه، از اتاق بیرون میزنم و سراغ رعنا برای گرفتن دارو میرم. با دیدن صورت رنگ پریده ام، خودش بدی حالم رو می فهمه و فورا سوال پیچم می کنه:
-چی شدی هیوا جون؟ حالت خوبه؟
-معده ام درد می کنه، می تونی بهم دارو بدی؟ یه چیزی که آرومش کنه!
از پشت استیشن بیرون میاد و سمت اتاق پزشک عمومی میره و صداش می زنه. روی صندلی می شینم و از درد تا کمر خم می شم تا التهاب درد رو کم کنم و همراه رعنا دونفر سمتم میان که از یکی شون اصلا خوشم نمیاد.
اصلا خود حضورش باعث این دردای جانفرسا هست و حالا با وجود رعنا و دکتر عمومی، نمی تونم به حضورش اعتراض کنم.
به دکتر برای عصبی بودن معده ام توضیح میدم و داروهایی که مصرف می کردم رو هم براش میگم و برام نسخه می نویسه.
هنوز دستم رو برای گرفتن نسخه دراز نکردم که امیر زودتر برگه رو از دکتر می گیره و سمت بیرون حرکت می کنه.
-شما تو اتاقتون استراحت کنید، من داروها رو می گیرم و زود میام!
نویسنده : یغما
ادامه دارد...