368

368


368

اشکام راه افتاد و تقلا کردم

اما نه در حدی که واقعا سیاوشو کنار بزنم

در حدی که اون به زور کارشو کنه

در حدی که دوباره دستامو قفل کنه

در حدی که به زور لختم کنه

انگار این زوری که سیاوش روم اعمال میکرد منو آزاد میکرد

آزاد از تموم غم هایی که نمیذاشت نفس بکشم 

اومد رو من رو تختو به زور لختم کرد 

به زور روم قرار گرفتو به اجبار حرکت اولو زد 

اما یهو دکمه جسمم خاموش شد 

بی رمق زیرش بودم

آروم

دیگه تکون نخوردم

فقط داشتم حس میکردم

اونم آروم باقی لباس هاشو تو همون حال بیرون آورد

حالا هر دو لخت بودیم 

بدون تغیرر دادن حالتمون سیاوش انقدر ادامه داد و انقدر منو به اوج رسوند که وسط رابطه با اشک و لذت خوابم برد 

یه خواب که واقعا توش ذهنم خالی بود

با نور خورشید تو چشمم بیدار شدم

بوی نیمرو و قهوه میومد 

یه لحظه مغزم قفل کرد

تو اتاق قویمیم بودم

بوی قهوه های سیاوش می اومد 

اما عطر نیمرو حس قدیم و بچگیمو تو این اتاق زنده میکرد

با کرختی نشستم رو تختو تو آینه رو به روم بدن لختم از زیر پتو پیدا شد

همه چی تو سرم مرور شد و اتفاقات رو بابا قفل شد

بابا بیمارستان بود 

مثل جن زده ها ازتخت اومدم پائین 

لباسامو از دور اتاقجمع کردم 

اما نپوشیدم

بدنم به شدت دیشب عرق کرده بود 

حوله ام رو برداشتم تا برم حمام که سیاوش تو قاب در ایستاد 

کلافه گفتم

- میرم دوش بگیرم بریم بیمارستان

- باشه اما لخت نیا بیرون مامانت هست

با شوک سریع خودمو عقب کشیدمو زود لباس هامو پوشیدم 

سیاوشنگاهش رو من بودو گفت

- هشیاری پدرت بهتر شده آرام. گریه نکن 

یهو به خودم اومدم باز داشتم گریه مرکردم

سباوش اومد سمتمو گفت

- گریه نکن ..‌ اشکت میره رو اعصابم

کلافه گفتم

- دست من نیست... تو چرا موندی؟

ابروهاش بالاپریدو گفت

- میخوای برم ؟

- نه ... نه ... هستی من آروم ترم... اما مگه کار نداری؟

- دارم اما دلم پیش توئه 

این یه حرف عادی بود

اما برای سباوش عادی نبود

بی اراده بغلش کردم

دستمو دور گردنش حلقه کردمو سرمو تو گودی گردنش فرو کردم

عطر تنشو نفس وشیدمو گفتم

- بخاطر دیشب ممنونم

حس کردم لبخند زد

تو گوشم گفت 

- منم ازت ممنونم 

آروم سرمو عقب بردم

نگاهمون گره خورد که صدای صاف کردن گلویی منو از جا پروند

Report Page