366

366


366

سروش قبل من گفت 

- پدر بزرگ گفت ال آی مرده ...

به صورت وحشت زده بچه ها نگاه کردم

تو آغوشم فشردمشون 

من مایه این عذاب بچه هام بودم 

این عذابی که انگار تمومی نداشت 

بچه هارو سپردم به خاتون و گفتم 

- من باید برم دنبال آذرخش 

با این حرف زدم از خونه بیرون

پدر بزرگ رو پله ها بود

از کنارش رد شدم که گفت 

- ویهان... باید یه چیزی بخوری ...

اما توجه نکردمو رفتم پائین

تبدیل شدمو زدم به دل جنگل 

باید آذرخشو پیدا کنم ...  

ال آی :::::::::

دلم میخواست میتونستم بخوابم ...

یا حتی چشم هامو ببندم

یا برای لحظه ای افکار آشفته درونمو از خودم دور کنم 

اما توان هیچ چیزی رو نداشتم

بزرگترین عذاب خاطرات بودن 

خاطرات شیرینی که بدون اراده من تو ذهنم میچرخیدنو حسرتمو هزار برار میکردن 

سیاهی دورم آروم آروم محو شد 

انگار دوباره کشیده شدم

اما اینبار به سمت جلو 

انقدر رد شدم تا دوباره صحرای سوخته رو دیدم و ...

انقدر کشیده شدم تا رو به روی پورسفونه ایستادم 

پوزخندی بهم زد و گفت 

- اگر دست من بود ترجیح میدادم تا ابد با تکرار خاطراتت عذاب بکشی... اما حیف که مکارت دارن ...

با این حرف راه افتادو منم بی اراده پشت سرش کشیده شدم 

زیر لب گفتم 

- من از تکرار خاطراتم عذاب نمیکشم... لذت میبرم 

پورسفونه بلند خندیدو گفت 

- چه رمانتیک و البته 

نیم نگاهی بهم انداخت و گفت رغت انگیز ... 

با این حرف سرعتشو بیشتر کرد 

اما حالا که میدونستم مجبوره منو با خودش ببره گفتم 

- تو از مرور خاطراتت عذاب میکشی؟

جوابمو ندادو دوباره گفتم 

- تو از هادس متنفری ؟

یهو ایستاد

با خشم نگاهم کردو گفت 

- سعی نکن منو دوباره تو درسر بندازی... اینبار تو دیگه بنده منی 

پوزخندی زدمو گفتم 

- شک دارم تو قدرتی روی من یا هیچ کس دیگه ای داشته باشی... شاید قبلا داشتی اما الان مطمئنم چیزی جز یه برده فرمانبردار نیستی ... مگه نه ؟

دوباره خشم از چشم هاش میبارید 

آروم گفتم 

- چرا منو دوباره برنمیگردونی تو اون سیاهی شیرین تا خاطراتمو مرور کنم 

اومد سمتم 

با نفس های پر حرصی گفت 

- میدونی میتونم جون عزیزانتو بگیرم ؟ اون جفت از خود راضیت ...

- اونوقت میاد اینجا پیش من ؟

چشم هاش گرد شد



Report Page