365

365


۳۶۵

سیاوش متوجه صفحه گوشیم شدو گفت

- جواب بده . بگو داریم میریم دیزاین خونه جدید

سر تکون دادم

تا جواب دادم مامان گفت

- آرام جان... بابات حالش بد شده ... ما بیمارستانیم. اگه تونستی بیا .

تنم یخ شد 

دهنم خشک شد

مامان با صدای بغض دار گفت 

- آرام

با صدایی که میلرزید گفتم

- بابا ... چی شده ؟

- بیا دخترم. بابا خوب نیست تورو صدا میکنه 

- میام... همین الان میام ...

قطع کردم

سیاوش سریع گفت

- چیزی شده؟

- باید برم کاشان بابام.. حالش ... خیلی بده ...

دیگه نفهمیدم چطور گذست

هیچ تصویر ذهنی برام وجود نداشت

نمیدونم سباوش چی گفتو چقدر طول کشید تا برسیم کاشان 

فقط یادمه بدون برواشتن هیچ لباس یا وسیله ای رسیدیم کاشان

تو راه فقط به سباوش میگفتم کاش بری سر کارت

کاش با راننده ات منو بفرستی

نمیخوام از کارت بیفتی 

اما تو دلم فقط خداروشکر میکردم که با من اومد

که همراهم اومد

که تنهام نذاشت

دم ظهر رسیدیم کاشان

رفتم بیمارستانی که مامان گفته بود

تایم ملاقات نبود

اما تا رسیدیم دایی و عمدو و بقزه فامیل دیدم

ترسم بیشتر شد 

تمام دستام سرد بود 

منو فرستادن داخل 

لحظه ای که وارد اتاق بابا شدم

قلبم ریخت 

پاهام شل شد

بابام بی رنگ و روح رو تخت بود

در حالی که کلز دستگاه بهش وصل بود 

مامان با ثورت خیس از اشک و چشم متورم اومد سمتم

بغلم کردو زد زیر گریه

با اشک گفت 

- رفته تو کما ...


دوستان سلام. اگه نت باز داخلی شد ما تو روبیکا تو این آدرس هستین 👇👇👇

https://rubika.ir/mynovelsell


Report Page