362

362


۳۶۲

سروش رو روی زمین گذاشتمو رفتم بالای سر ال آی 

قلبش ...

تپش های قلبش حس نمیشد ....

پوزه ام رو تو موهای تنش فرو کردمو 

زخم خونی گردنشو با بزاقم تمیز کردم

گلوله تفنگ خیلی عمیق بود

خاتون که تبدیل شده بود اومد بالای سر ال آی و منو کنار داد 

زخم کردن ال آی رو نگاه کردو گفت

- باید گلوله رو بیرون بیاریم

سروش خودشو به ال آ رسوندو تو بغلش خودشو گوله کرد 

عقب ایستادمو به خاتون که تلاش میکرد گلوله رو از داخل گردن ال آی بیرون بیاره و سروش تو موهای سفید ال آی خیره شده بودم

من صدای قلب ال آِ رو حس نمیکردم

یعنی وقتی من مردم... ال آی هم چنین حسی داشت؟

یعنی اونم داشت از بالا مارو نگاه میکرد؟

سرمو بلند کردمو زوزه کشیدم

هیچ پیوندی رو حس نمیکردم 

هیچی ... هیچی ...

ال آی ... برگرد ... دیگه آذرخشی نیست که کمک کنه ...

من هیچ قدرتی ندارم که برت گردونم ...

خواهش میکنم نرو ...

این انصاف نیست ...

این انصاف نیست که فوسکا ها نتونن تورو بکشن ...

این انصاف نیست که از شر هادس و پورسفونه خلاص شی ... 

اونوقت با تیر یه گرگینه احمق بمیری؟

دوباره زوزه کشیدم 

خاتون بلند گفت 

- رو گلوله طلسم نوشته... 

به خاتون و دست های خونیش نگاه کردم 

تبدیل شدمو بالای سر ال آی نشستم 

خاتون گلوله رو به سمتم گرفت 

گلوله داغ بود ... انگار که از کوره آتیش بیرون اومده بود

متن طلسم روش حک شده بود 

باورم نمیشد ... 

یعنی اینجوری باید تموم شه ؟

زندگی تو و زندگی من ...

رعد و برق بلندی تو جنگل پیچیدو درد منو هزار برابر کرد 

به موهای خونی ال آی چنگ زدم و سرمو رو زخم گردن ال آی گذاشتم 

بارون شروع شدو من اونجا ... 

مردم ...

ال آی :::::::::::

کنار ویهان ایستاده بودم 

کنار ویهان که زیر بارون رو جسد گرگم زانو زده بودو اشک میریخت 

کنار ویهان که دردش تو قلب منم حس میشد 

این درست نبود ...

زندگی من ... بعد اینهمه تلاش برای رسیدن به آرامش ...

رسیدن به عشق ...

به خانواده ...

به ثبات ...

اینجوری تموم شده بود 

خاتون سروشو بغل کردو از من جدا کرد 

دوست داشتم مانع شم اما توانی نداشتم

دوست داشتم سر ویهانو تو آغوشم بگیرمو بهش دل داری بدم

دوست داشتم بهش میگفتم چقدر دوست داشتنیه حتی اون غرور لعنتیش ...

دوست داشتم حتی همین دونه های بارونو حس میکردم ...

سرمو بلند کردمو به آسمون نگاه کردم

یعنی سهم من از این دنیا تموم شد ؟

دستش رو شونه ام نشست 

صدای آشنائی تو گوشم گفت 

- وقت رفتنه ... ال آی ...

سلام دوستان. بنفشه عزیز. نویسنده رمان زندگی بنفش، داستان زندگی یکی از اعضای کانالشو نوشته دوست داشتین اینجا رایگان بخونین . البته این دومین باره داستان زندگی یکی از اعضای کانالش نوشته میشه . اولی رمان واقعی #نگاه بود و دومی #حس_گمشده که هر دو واقعا جالب بودن . پیشنهاد میکنم بخونین 👇

این ماجرا #واقعیه

من #آرش هستم. مردی که خیلی وقته دور احساسش #دیوار قطوری از جنس بی اعتمادی کشیده . مردی که انگار #میل #جنسیشو از دست داده اما ...

دختری وارد زندگیم میشه، #دختری که شاید #مناسب من نیست ...

ولی من #توان گذشتن ازش #ندارم...

برای مطالعه داستان من از اینجا شروع کنید و با هشتک #حس ، لینک همه پارت هارو پیدا کنید

👇🚫🙏

https://t.me/cafe_zendeh/12552

رمان #حس_گمشده بر اساس واقعیته.


Report Page