#36

#36

آخرین دراگون به قلم آفتابگردون


با صدایی که میگفت:

کی نفرین شدست؟!

به پشت سر « ناتان» نگاه کردم...

قلبم به طرز وحشتناکی تند میزد...

احساس میکردم نفس کم آوردم...

جوری بهش زل زده بودم

که انگار میترسیدم دیگه نتونم ببینمش...


اوووو...

تو همون غریبه ای؟!

مطمئنم خودشی!


شما همدیگرو میشناسید؟


اره «لیلیان» شب مهمانی همدیگرو ملاقات کردیم

و اون اجازه داد کنار بشینم و پیپ بکشم...


شوخی میکنی « تامسین» تو کنار این لعنتی نشستی!

خدای من امیدوارم انرژی تو رو ندزدیده باشه!


منظورت چیه « ناتان»؟


یادته برات تعریف کردم ینفر انرژی بقیه رو میدزدیده! این همون دزده!


(ناتان بس کن...

خواهش میکنم...)


تامسین با شک و تردید بهم نگاه کرد...

یادم اومد!

پس تو «لوکاستا» هستی؟


میتونستم تغییر نگاهش رو احساس کنم...

بغض توی گلوم داشت خفم میکرد...

«تامسین» خیلی به حرفای « ناتان» توجه نکن

اون یه احمقه ترسوِ!

«لوکاستا» هیچ وقت به کسی آسیب نمیزنه.


نگاه های خیره ی « تامسین» قلبم رو مچاله کرد!

با یه لبخند تلخ و اشکی که توی چشمام جمع شده بود

پله ها رو بالا رفتم تا

خودم رو به داخل کلبه برسونم.


«لوکاستا» کجا میری؟

صبر کن! 


صدای «لیلیان» رو پشت در جا گذاشتم

و همونجا روی زمین ناتوان نشسته ام.


Report Page